خواب

در اتوبوسی نشسته بودم. نمی دانم کجا می رفت. مسافران اتوبوس را نمی شناختم. انگار سرگردان بودم. اپرای مولانا در اتوبوس پخش می شد. آنجا که دیدار شمس و مولاناست. آنجا که مولانا می گوید:

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح

برد این کوکو مرا در کوی تو.

بیدار که شدم صورتم خیس اشک بود. اما حال خوبی داشتم. 

گمشده

هر کس در زندگی یک گمشده ای دارد یا شاید گمشده هایی. ولی یک روزی باید گمشده ها را پیدا کرد و چنگ انداخت بهشان. گمشده من همین وبلاگ بود که بعد از شش سال پیدایش کردم و به آرامش رسیدم. حتما گمشده های دیگری هم دارم. مثلا ردیف آوازی استاد کریمی که سال ها در همه حال گوش می دادم و مایه ی آرامشم بود. حالا مدت هاست گوش نداده ام. شاید این ردیف برای هنرجویان آواز فقط جنبه آموزشی داشته باشد. اما برای من اینطور نبود. هر گوشه ای که استاد کریمی می خواند برای من اوج آرامش بود. حتی شبی که در بیمارستان بودم و درد جراحی امانم را بریده بود و پرستار مسکن نمی زد آواز استاد کریمی آرامم کرد. روزهایی که در مسیر دانشگاه توی اتوبوس می نشستم. روزهایی که در آشپزخانه مشغول ظرف شستن و غذا پختن بودم. همه ی لحظاتم را شیرین کرده بود. اما نمی دانم چرا مدت هاست سراغش نرفته ام. اصلا در گوشیم ندارمش دیگر. حالا می خواهم دوباره سراغش بروم و بشود آرامش بخش زندگیم. گمشده ها را باید پیدا کرد و چنگ انداخت بهشان. پیش از آن که دیر شود.

بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم

چقدر حس خوبی دارم که دوباره دست به قلم شده ام. همه چیز برایم رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده. راستی من چرا شش سال اینجا را ترک کرده بودم؟ اولین بار تابستان سال ۸۶ بود که این خانه را ساختم. نوجوان بودم و پر از شور و حال. بیشتر وقتم اینجا می گذشت. هنوز خبری از تلگرام و اینستاگرام نبود و وبلاگ برای خودش کلی مخاطب داشت. یک عالمه دوست اینجا پیدا کردم. دوستانی که چندتاشان امروز بهترین دوستان منند. تا سال ۹۲ این خانه برقرار بود. هرچند این وسط گاهی نبودم و وقفه هایی افتاد. ولی از سال ۹۲ به یکباره رفتم. سال ۹۲ همان سالی بود که وایبر آمد و بعد هم واتساپ. اینجا خلوت شده بود و آن روزها همه دوستانم کوچ کرده بودند به فیس بوک. من هم رفتم. بعد هم که آنجا از رونق افتاد و سال ۹۴ دیدم آنجا هم خالی شده و همه رفته اند اینستاگرام. من هم رفتم. چهار سالی هم آنجا بودم. ولی هیچ وقت در تمام این ۶ سال آرامش وبلاگ نویسی را هیچ جا تجربه نکردم. اسفند ۹۷ دلم تنگ شده بود و برگشتم و چند تا پست گذاشتم. اما حوصله ام کم شده بود و بعد از چند تا پست باز هم رفتم. اما حالا آمده ام که چراغ این خانه را روشن کنم. دوست دارم تا روزی که زنده ام اینجا برقرار باشد و من بنویسم. حتی اگر هیچ کس نخواند مهربان یارم می خواند و این برایم کافیست. نوشتن خودم را هم آرام می کند. نوشتن به احساسم پر و بال می دهد و نمی گذارد در گیر و دار روزمرگی ها خیلی چیزها را فراموش کنم. چند روز پیش سری به وبلاگ های دوستان قدیمی زدم. هیچ کدامشان نبودند. دلم خیلی گرفت. بعضی صفحه ها پاک شده بود و بعضی هم چند سالی از آخرین پستشان می گذشت. آخرین پست ها معمولا سال ۹۲ بود. همان سال ۹۲ که وایبر آمد و بعد هم واتساپ و تلگرام و ...

غصه خوردم از نبودن دوستانم و یک لحظه احساس تنهایی کردم. اما فکر کردم دوباره می نویسم و دوباره دوستان جدید پیدا می کنم.

می آیم می آیم می آیم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آن ها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا در آستانه ی پر عشق ایستاده

سلامی دوباره خواهم داد

از در درآمدی و من از خود به در شدم

ساعت ۶ صبح بود که بیدار شدم. در آینه نگاه کردم. چشمانم سرخ بود. تا نیمه های شب سووشون خوانده بودم و در دلم برای عشق یوسف و زری به سوگ نشسته بودم. چشمانم سرخ بود. اما خوابم نمی آمد. گوشی را برداشتم و داستان پاییزان فاطمه را برای بار سوم خواندم. با قسمت های اولش قلبم تند تند می زد. به آخرهایش که رسیدم بغض کردم مثل همیشه. بعد مثل همیشه غرق فکر شدم. پاییزان برای من هیچ وقت تکراری نیست. اصلا داستان عشق هیچ وقت تکراری نیست. 

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب

کز هر زبان که می شنوم نامکرر است

غرق در روزهای عاشقانه خودمان شدم. تمام خاطره هامان از جلوی چشمم گذشت و فکر کردم چطور ۹ سال گذشت از آشنایی مان؟ کهنه نیست. احساس می کنم همین دیروز اتفاق افتاده. بعد لبخند زدم و چای دم کردم. توی همان قوری آبی که گل های صورتی دارد و دوستش دارم. بعد یار با نان تازه آمد و من احساس کردم چقدر شبیه روز اول است که دیدمش.

خواب

خواب می دیدم تاری در دستانم هست. من تار می زدم. آنقدر ساده و روان که باورم نمی شد. حس خوبی بود. در خواب یار به من سنتور یاد داده بود. صبح که بیدار شدم حس خوبی داشتم. این حس خوب تا شب همراهم بود. کسی چه می داند. شاید همین خواب بهانه ای شد برای یاد گرفتن سنتور کنار یار. دوست دارم شاگردش باشم.

سینما

حقیقت تلخی هست که توی شهر من بی فرهنگی زیاده. شهری با یه عالمه مهاجر با فرهنگ های مختلف. از طرفی تعداد جاهای تفریحی توی قم خیلی کمه. همه ی این ها باعث شده که مردم برای تفریح سینما رو انتخاب کنن نه برای فیلم دیدن. یعنی وقتی وارد سالن سینما می شی احساس می کنی رفتی پارک. همه مشغول چیپس و پفک خوردن و حرف زدن هستن. تازه با تلفن هم حرف می زنن و حتی بچه نوزاد هم با خوشون میارن سینما. به خاطر همین ما با وجود علاقه ای که به سینما داریم سینما رفتن برامون شکل یه کابوسه. توی این شرایط یا باید مدام در طول فیلم تذکر بدی و اعصابت خورد بشه. یا بی خیال باشی و فیلم رو از دست بدی. البته به تازگی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یه سینما نزدیک خونه مون باز کرده که خدا رو شکر معمولا خلوته. فیلم های سرخپوست؛ متری شش و نیم و قصر شیرین رو اونجا دیدیم و چون خلوت بود تقریبا رضایت داشتیم. البته همون افراد کم هم سعی می کردن سر و صدا ایجاد کنن. خلاصه دیشب که تهران بودیم با خودمون گفتیم بعد کلاس موسیقی بریم پردیس آزادی و توی سکوت یه فیلم ببینیم. غافل از اینکه اونجا از سینماهای شهر خودمون هم بدتر بود. سر و صدای چیپس و پفک و حرف زدن با تلفن و خلاصه انواع صداهای آزار دهنده. کنار من هم یه زوجی بودن که مدام با صدای بلند درباره فیلم با همدیگه حرف می زدن. البته من خیلی محترمانه بهشون تذکر دادم و پشیمون شدم. چون اون آقا شبیه نقش منفی فیلم ها بود و اینقدر از چهره ش و نگاه خشمگینش ترسیدم که شب خواب های آشفته دیدم. خلاصه که کم کم داریم از سینما رفتن پشیمون می شیم. خونه خودمون برای تماشای فیلم سکوت بیشتری داره و بعد هم با همسر جان جلسه ی نقد و بررسی برگزار می کنیم. راستی فیلمی که دیدیم مردی بدون سایه بود‌ که ما اصلا دوست نداشتیم. ریتم فیلم خیلی کند بود و همه چیز هم تکراری و قابل پیش بینی بود. دلیل انتخاب فیلم فقط و فقط لیلا حاتمی بود که خیلی دوستش دارم.

دوقلوها

پا به ایستگاه متروی نواب می گذارم. دنبال خط میدان صنعت می گردم. پله برقی هایش تمام نمی شود. اولی؛ دومی؛ سومی. پایین تر می رود. توی مترو گوشه ای ایستادم و سعی می کردم به آدم ها نگاه نکنم. همیشه توی مترو واهمه دارم از تماشای این همه نگاه. نگاه های منتظر؛ نگاه های خسته؛ نگاه های ناامید؛ نگاه های تنها. توی مترو نغمه ی تنهایی آدم ها فریاد می کند. به میدان صنعت که می رسم سوار اتوبوس می شوم. داخل اتوبوس گرم تر از آن است که بشود تحمل کرد. زنی سوار اتوبوس می شود و با عصبانیت حرف می زند در باب بی شعور بودن ایرانی ها و دو سه تا زن دیگر مدام حرف هایش را تایید می کنند. زنی در مقابلم با چشمان گرد و متعجب نگاهشان می کرد. بعد از طی یک سربالایی و کمی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدم. زنگ در را زدم. سوار آسانسور شدم و فکر کردم حالا جلوی در منتظرند. محکم بغلشان می کنم. در باز بود. ولی کسی جلوی در نبود. رفتم تو. چند دقیقه نشستم. بعد رفتم سراغشان. پشت کامپیوتر نشسته بودند و عکس های لباس عروس و میکاپ عروس نگاه می کردند. یاد زمان های نه چندان دوری افتادم که از چند ساعت قبل از آمدنم پای‌ پنجره بودند و تمام ماشین ها و عابرها را با دقت نگاه می کردند. بعد می دویدند جلوی در و می پریدند توی بغلم. انگار همین دیروز بود. فقط یکی دو ماه از انتخابات گذشته بود. شهر آرام نبود. هر شب صدای الله اکبر می آمد. بچه ها دو ماهه بودند. من شیشه شیر دهانشان می گذاشتم و از تاریکی و صداها وحشت می کردم. بعد دستمالی روی شانه ام می انداختم و سر کوچکشان را روی شانه ام می گذاشتم و آروغشان را می گرفتم و با خودم می گفتم هیچ بچه ای در این دنیا نیست که برایم از آن ها عزیزتر باشد. اولین بار که خاله صدایم کردند داشتم دیوانه می شدم از خوشی. اولین بار که نشستند. اولین بار که قدم برداشتند. و تمام اولین هایشان در ذهنم مانده است. نگاهشان می کنم. با ذوق و شوق صفحه های عکس را بالا و پایین می کنند. حالا انگار از جهانی دیگر آمده اند. یا شاید من نمی خواهم باور کنم آن نوزادهای کوچولو بزرگ شده اند. خب واقعا مگر ده سالگی یعنی چقدر بزرگ؟ آن شب که دلارام برایم از خانه ی دوستش با آب و تاب حرف می زد گفت خاله؛ مهریار خیلی خوشبخته. گفتم چرا؟ گفت خاله مگه نمی دونی هانی مانی؟ من خندیدم. اما شاید هیچ وقت اینقدر تلخ نخندیده بودم. حالا اینقدر بزرگ شده اند که وقتی در آینه آرایش می کنم کنارم می ایستند و مارک کرمم را می پرسند. شب که پرنیان مثل همیشه تخت خودش را به من می دهد و خودش روی زمین‌ می خوابد می گوید: خاله از خاطرات نوزادی مون بگو. برایشان خاطره تعریف می کنم و سعی می کنم بغضم را پنهان کنم. پرنیان گفت: خاله فکر کن الان هم نوزادیم. برای چند لحظه آرزویم برآورده شد. آن شب مثل نوزادی شان در آغوش من بودند.

دلگیرم

بعضی وقت ها هم هست که از مهربونی خودم پشیمون می شم. از اینکه دیگران به خودشون اجازه می دن به حساب مهربونیت بدقولی کنن و با یه ببخشید خودشون رو راحت می کنن ناراحت می شم. هنرجوم دیروز ظهر پیام داد که امروز نمی تونم بیام. اگه می شه کلاس فردا باشه. من هم قبول کردم. شب زنگ زد گفت فردا عصر نمی تونم. گفت ساعت ۱۲ میاد. با اینکه برام ساعت بدی بود و سخت بود با روی باز قبول کردم. دیشب مهمونی بودم. وقتی رسیدم خونه خسته بودم. زمان زیادی رو نشستم و مطالب کلاس رو آماده کردم. وسط این همه شلوغی روزهای آخر سال امروز صبحم رو خالی کردم. صبح زود بیدار شدم. مطالب کلاس رو مرور کردم. از اونجایی که کلاس توی خونه پدرم برگزار می شه به خواهرم خبر دادم که ناهار بذاره. سریع دوش‌ گرفتم. به ساعت نگاه کردم. یک ساعت به کلاس مونده بود. داشتم آماده رفتن می شدم که پیام داد با عرض معذرت نمی تونم بیام. اینقدر ناراحت شدم که هیچ جوابی ندادم. ولی دلم می خواست بهش بگم می دونی من به خاطر بدقولی تو پیش خونواده م‌ که ناهار منتظرم بودن بدقول شدم؟ می دونی چقدر برنامه ریزی کردم؟ می دونی با این کارت به شخصیت من توهین کردی؟ این بار چندم بود که چوب مهربونیم رو خوردم؟ من اشتباه کردم که جلسه اول بهش گفتم اگه یه وقت نتونستی بیای برات کلاس جبرانی می ذارم. باید مثل قانون آموزشگاه های موسیقی بهش‌ می گفتم اگه غیبت داشته باشی شهریه ت کم می شه و از جبرانی هم خبری نیست. باید همون جلسه اول می گفتم شهریه ۴ جلسه رو پرداخت کنه. نه اینکه چند جلسه بیاد و شهریه نده و من هم روم نشه حرفی از شهریه بزنم. این بار چندم بود که چوب مهربونیم رو خوردم؟ آدم ها مهربونی بیش از حد رو تاب نمیارن و به پای حماقت می ذارن. نمی دونم قصد داره کلاس رو ادامه بده یا نه. اما اگه قصد ادامه داشته باشه جور دیگه ای خواهم بود. نکته عجیب اینکه پارسال همین روزها بود که بدجور چوب مهربونیم رو خوردم و هنوز که یادم میوفته روحم آزرده می شه. پارسال همین روزها بود که وسط کلی کار و مشغله با عشق خونه رو آماده مهمونی کردم. کلی تدارک دیدم. شش نفر از دوستام رو دعوت کردم. چایم رو هم دم کردم و منتظر نشستم. اما هیچ کدومشون نیومدن. واقعا چرا آدما اینجورین؟

تنهایی

وقتی از تنهایی انسان در عصر مدرنیته حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟ امروز تنها بودم. از صبح دلم گرفته بود. به لیست مخاطبان گوشیم سری زدم. ۱۰۶ مخاطب.‌ نام همه را خواندم و مدت ها فکر کردم با کدامشان می توان قرار دو نفره گذاشت و بهانه نمی آورند؟ سری به‌ سایت سینما زدم تا ببینم چه فیلمی روی پرده است. هیچ فیلمی.‌ سینما به دلیل شهادت تعطیل بود. صبح به یکی از دوستانم‌ پیام دادم. فکر کردم کافه ای جایی می رویم و دیداری تازه می کنیم. عصر جواب داد که نمی تواند بیاید. ساعت ۷ شب است. از صبح در انتظار بودم و هیچ کس پیدا نشد همدم تنهایی‌ امروزم شود. پس این همه دوست به چه درد می خورد؟ تنهاییم را در آغوش می کشم. برای خودم نسکافه ای می ریزم. تلوزیون می بینم و به لیست مخاطبان گوشیم فکر می کنم.

به وقت دلتنگی

دلم برای استاد قبلیم تنگ‌ شده. او بود که حس و حال نواختن را بی آنکه چیزی بگوید به من و یار یاد داد. او بود که تمام دستگاه های ردیف را گوشه به گوشه و با عشق به ما‌ یاد‌ داد. بدون نت. که علم عشق در دفتر نباشد. او بود که جمعه ها و این اواخر سه شنبه های زیادی میزبان ما بود. با اتاقی که پر از تابلوهای نقاشی و خوشنویسی بود. با خانه ای که روی طاقچه و راه پله هایش پر از گل های زیبا بود. با دلی که مثل آینه زلال و شفاف بود. برایش یک گلدان خریده ام با گل های صورتی. و یک جعبه سوهان.‌ امروز قرار بود به دیدن‌ استاد برویم. نشد. غمگینم. به اکباتان فکر می کنم با درخت های سبز بلندش و آن پله ها که سال ها عبور من و تو را دیدند. به خنده ها و غم هایمان در مسیر کلاس. به استرس قبل از کلاس که من می گفتم تو اول درست را تحویل بده. و تو می‌گفتی اول تو تحویل بده.‌ به حال خوش بعد از کلاس که با شیطنت به هم می گفتیم من درسم را بهتر تحویل دادم. به اشتیاقمان برای آغاز و پایان هر دستگاه جدید. به استاد فکر می کنم. به صدای زلال سنتورش.‌ بی اندازه دلتنگم.

حس خوب معلم بودن ۳

صبح چهارشنبه با ذوق کلاس بیدار شدم. سال هاست با ذوق کلاس موسیقی آشنا هستم. سال هاست سه شنبه های من با ذوق برای شاگردی کردن زیبا شده. و حالا چهارشنبه هایم با ذوق برای معلمی کردن زیبا شده. بعد از صبحانه مشغول مطالعه شدم. کمی تئوری موسیقی خواندم و درس هایی که قرار بود آن روز بدهم مرور کردم. سازم را برداشتم. ساعت ۵ به خانه پدر رسیدم. نگران بودم که دیر شده باشد. ولی زمان بود. مادر چای دم کرد. من سازم را کوک کردم. ساعت ۵ و ربع زنگ در را زد. بابت تاخیر عذرخواهی کرد و گفت جلسه کتابخوانی شان طول کشیده.‌ چای خوردیم و مثل دفعه قبل در مورد دانشگاه و پایان نامه حرف زدیم. مترونم و دفتر نت را تهیه کرده بود و نشانم داد. کتاب هنرستان را پیدا نکرده بود. خوب شد کتاب خودم همراهم بود. دفتر نت را باز کردم و شروع کردم. از نت ها گفتم. از اکتاو گفتم و از محدوده صوتی سه تار که حدود ۳ اکتاو است. و این محدوده صوتی را روی ساز نشانش دادم و از بم ترین نت تا زیرترین نت را برایش اجرا کردم. برایش از خطوط حامل گفتم و یک کلید سل کشیدم. بعد همه نت ها را برایش نوشتم و خواستم در خانه از هر نت سه خط بنویسد تا شکل نت ها در ذهنش ماندگار شود. بعد خواستم درس دفعه ی قبل را اجرا کند. درسش دو و سل دست باز با سرعت آهسته بود. می خواستم شکل دستش را ببینم. شکل دست راستش روی ساز کاملا درست بود و نفس راحتی کشیدم. تند تند و پشت سر هم نت ها را می زد. خواستم سرعتش را کم کند. زحمت های جلسه قبل و آن همه وقت برای دست گرفتن ساز جواب داده بود. بعد کتاب را باز کردیم. یادم رفته بود پایه نت همراهم ببرم. با ایده مریم کتاب را روی طاقچه گذاشتیم و از طاقچه به عنوان پایه نت استفاده کردیم. صفحه اول کتاب را درس دادم. درس ها ساده بودند. همگی دو و سل دست باز بود. به جز تمرین آخر که نت ر اضافه شده بود. برایش میزان را می شمردم. یک دو. یک و دو و.‌ هر تمرین را اجرا می کردم و بعد نوبت مریم بود که آن را اجرا کند. در آخر هم یک بار از اول اجرا کردم و برایش ضبط کردم. برایش گفتم که بعدها می توانی با بالا و پایین بردن دست راست روی کاسه ساز صداهای متفاوتی را ایجاد کنی. و یک قسمت از رامکلی ابوعطا را با این تکنیک اجرا کردم. برایش از استاد عبادی هم گفتم که مضراب تک سیم را در سه تار ابداع کرد. گفتم اگر سوالی هست‌ من در خدمتم. گفت دست راستش درد می گیرد. پرسید علتش چیست. گفتم این دردها طبیعی است و از دردهای بعدی گفتم. گفتم که اوایل انگشت های دست چپت روی سیم درد می گیرد. گفتم سفت بودن سیم ها اوایل انگشتانت را اذیت می کند و جای سیم ها روی انگشتانت می افتد. ولی بعد سیم ها زیر انگشتانت نرم می شود و عادت می کنی. جلسه دوم هم تمام شد. من انتظار چهارشنبه را می کشم.

روزهای اسفند انگار با سرعت بیشتری می گذرند.‌ چیز زیادی به عید نمانده. من و یار سبزه پای هفت سین را کاشتیم و منتظریم سبز شود. خانه تکانی کردیم و حالا بیشتر کارهای خانه تمام شده. خیالم راحت است. سوز سرما رفته و جایش را به هوای بهاری داده. صبح های زود بیدار می شوم. بعد از مدت ها دست به ساز شده ام. کتاب فلسفه موسیقی استاد صفوت هم آرام بخش شب های من شده. همیشه ریتم کند را بیشتر دوست داشته ام. دلم می خواهد زندگی با همین ریتم جلو برود. با همین ریتم کند و دلنشین.

ای من من ای تمام روح‌ من

 

وقتی با یک شاخه رز آبی و این هدیه ها از در وارد شد من خوشبخت ترین بودم. من خوشبخت ترینم وقتی تو همه ابعاد وجودم را می شناسی. همه علایقم را می دانی و آرزوهایم را برآورده می کنی. هیچ هدیه ای‌ نمی توانست اینقدر خوشحالم کند.

حس خوب معلم بودن ۲

 روز چهارشنبه ۸ اسفند سریع خودم رو به خونه پدر رسوندم. راس ساعت ۵ زنگ در رو زد. از این خوش قولیش لبخند اومد روی لبم. در رو باز کردم. ساز هم روی دوشش بود. وقتی اومد جلو همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی گرمی کردیم. مریم دختر خیلی خونگرم و مهربونیه. گفت چه خونه با صفایی.‌ راهنماییش کردم به طبقه بالا و رفتیم توی اتاق من. اتاقی که از ۸ سالگی اتاقم بود. رفتم دو تا چایی ریختم و آوردم توی اتاق. نشستیم چای خوردیم و در مورد دانشگاه و استادا گپ زدیم. مریم یک سال از من بزرگ تره. توی دوره ارشد سر چند تا از کلاسا همکلاسی بودیم. بعد روبروی هم روی صندلی نشستیم. اول ازش پرسیدم موسیقی چی گوش‌ می دی؟ و وقتی گفت آواز استاد شجریان رو از کودکی می شنیده نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم. بعد براش گفتم که موسیقی توی تمدن باستان توی ایران و چین و هند وجود داشته. و اینکه در زمان زرتشت موسیقی چه جایگاه خاصی داشته و از گات های اوستا گفتم. بعد گفتم که موسیقی ایرانی چقدر عرفانیه. کمی هم از ردیف گفتم و اسم دستگاه های موسیقی رو براش‌ گفتم. بهش گفتم کتاب هنرستان خالقی؛ دفتر نت و یه مترونم بگیره. بعد هم ساز رو برداشتم و یکی یکی اجزای ساز رو بهش معرفی کردم. از بالا شروع کردم. سرپنجه. گوشی های ساز. شیطانک. پرده ها. کاسه ساز. خرک. و بعد اسم سیم ها رو گفتم و اینکه سیم سوم رو مشتاق علیشاه به سه تار اضافه کرده. بعد بهش‌ گفتم چطوری باید دستش رو روی کاسه ساز بذاره. و این سخت ترین مرحله بود. چون شکل دستش لحظه به لحظه تغییر می کرد. خلاصه بعد از توضیح های بسیار دستش رو درست روی کاسه گذاشت. بهش دوی دست باز و سل رو یاد دادم و ازش خواستم با سرعت پایین تمرین کنه. شکل دست چپ رو هم بهش گفتم و ازش خواستم که توی خونه جلوی آینه بشینه و شکل دستش رو نگاه کنه. جلسه تموم شد و باز روبوسی گرمی کردیم و رفت. به ساعت نگاه کردم. یک ساعت گذشته بود. احساس می کردم فکم درد گرفته از بس صحبت کردم. یه لیوان آب رو سر کشیدم. احساس می کردم بیشتر از همیشه انرژی دارم و خوشحالم. مریم هنرجوی خیلی خوب و مستعدیه. امیدوارم معلم خوبی براش باشم. توی مسیر برگشت به خونه به خاطرات روزهای اول کلاسم فکر می کردم. یادم اومد که اولین استادم انبوهی از مطالب تئوری موسیقی رو توی همون جلسه اول بهم گفت و من هیچی نفهمیده بودم و وقتی اومدم خونه و از درک مطالب عاجز موندم گریه کردم. یادم اومد که هیچ وقت بهم توضیح نداد دستم رو چه جوری روی کاسه ساز بذارم و من تا سه سال دستم رو اشتباه می ذاشتم و بهم نگفت. بعدها که استاد بعدیم این رو بهم گفت چقدر ناراحت شدم و چقدر سختی کشیدم تا بتونم شکل دستم رو درست کنم. استاد اولم هیچ وقت بهم نگفت مضراب ریز چه جوری نواخته می شه. آهنگ ای ایران رو بهم درس داد با کلی ریز. و طول کشید تا خودم بفهمم ریز یعنی مضراب های راست و چپ پشت سر هم و چقدر هم از کشف این موضوع ذوق کرده بودم. حتی برای دراب هم توضیحی نداد و بعد خودم فهمیدم چطوری باید دراب بزنم. همه این سختی ها و کاستی هایی که به خاطر بعضی هاش تا چند سال اذیت شدم باعث شد امروز یک ساعت برای نحوه درست دست گذاشتن مریم روی ساز وقت بذارم. دلم می خواد همه چیز رو براش توضیح بدم. اولین ها همیشه خیلی مهمه. دلم می خواد بعدها‌ مریم از معلم اولش با خوشی یاد کنه.

حس خوب معلم بودن ۱

امروز قرار است برای اولین بار معلم باشم. قرار است به یک دوست سه تار یاد بدهم. من همیشه عاشق معلمی بوده ام. شور و شوق عجیبی دارم. کمی هم نگرانی دارم. هنوز دقیق نمی دانم قرار است چه چیزهایی در جلسه اول بگویم. اما حتما می گویم برای نواختن این ساز باید عاشق باشی. باید دلت برایش بتپد. حتما می گویم سه تار؛ساز خلوت های دو نفره است. باید بگویم سه تار چنان معشوقی دل نازک است که همچون صدایش ظریف و دلبرانه است. ناز دارد. باید نازش را بکشی. اگر مدتی سراغش نروی قهر می کند.

 

به نظر شما من چگونه معلمی می شوم؟

بوی بهار

امروز ۵ اسفند است. بوی عید می آید. برای من همیشه اسفند ماه از خود فروردین شیرین تر است. مثل پنجشنبه ها که از جمعه ها شیرین تر است. انتظار شیرینی در اسفند هست که در هیچ کدام از ماه های سال نیست. بنشینی کمدها را بیرون بریزی و از دلشان خاطره ها را بیرون بکشی. نگاه کنی به شال سفیدی که سر سفره عقد بر سرت بود و به یاد آن روز لبخند گوشه لبت بنشیند. نگاه کنی به عکس های کودکی. آلبوم عروسی را ورق بزنی. هدیه هایی که یار برایت خریده بود را نگاه کنی و مثل ۱۸ سالگیت ذوق کنی. پوستر کنسرت ها و تیاترهایی که با هم رفته اید ببینی. نوار کاست ها و سی دی هایی که زمانی شب و روز گوش می کردی ببینی. دفتر شعرهای قدیمی یار را ببینی. هر سال موقع دیدن تک تک شانچنان ذوق می کنم که انگار اولین بار است آن ها را می بینم. بنشینی با زرچوبه تخم مرغ هفت سین را رنگ کنی. سبزه بکاری و هم زمان در دلت احساس جوانه زدن و سبز شدن داشته باشی. گل هایی که یار کاشته و سبز شده اند ببینی و قربان صدقه شان بروی. گل هایی که در آب جوانه زده ببینی و از فکر کاشتنشان توی گلدان های سفالی قند توی دلت آب شود. می دانی من فکر می کنم خوشبختی حتما در دیدن لحظه های کوچک هست. اصلا همین چند روز پیش خوشبختی را دیدم که کنارمان قدم می زد. وقتی داشتیم کنار هم قدم می زدیم و برمی گشتیم به خانه مان. هر سال این روزها که می رسد مدام شعر قیصر را برای خودم می خوانم:

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

دلتنگی

دلم برای این محیط صمیمی تنگ شده بود. تمام این پنج سال دلم تنگ شده بود. اول که وایبر آمد و بعد هم واتساپ و تلگرام و فیس بوک و این آخریش هم اینستاگرام. ما را با خود بردند. رنگ و لعاب بیشتری داشتند. اما هیچ کدامشان آرامش و صفای وبلاگ را نداشت.‌ می دانی هیچ کدامشان واقعی نبودند. آدم ها آنجا یک نقاب مسخره دارند و باید بگویند بسیار شاد و خوشبختند. گویی در هیچ لحظه ای غمگین نیستند. و در این دروغ بزرگ مسابقه گذاشته اند. آدم هایی که هر روز با رنج هایشان بیدار می شوند و به خواب می روند. اما قانونی نانوشته آن ها را مجبور کرده که از دردهایشان نگویند. چه قانون مسخره ای. یک جور خود سانسوری که آدم ها را از درون می خورد. اینجا اما واقعی واقعی است. آدم ها خودشانند با تمام رنج ها و خوشی هایشان. بی کم و زیاد. من می خواهم اینجا دوباره خودم را پیدا کنم. من می خواهم بی ترس و واهمه خود خودم باشم. خودی که شاید گم شده در این سال ها. حتی اگر هیچ کس اینجا را نخواند یک نفر هست که همیشه مرا می خواند. یک نفر که صبح ها به عشق او چشم باز می کنم. یک نفر که حالا ۸ سال است لحظه به لحظه کنار من است.