امروز دانشکده‌ي ادبيات عزادار قيصر بود. همه‌ ايستاده‌ايم و مات و مبهوت به عکس قيصر نگاه مي‌کنيم. انسان زاده شدن دشواري وظيفه بود و تو انسان را رعايت کردي. خود اگر شاهکار خدا بود يا نبود. رهائیت نوشت باد و يادت گرامي. قيصر قصرهاي شعري که زندگيست با شعرت تا ابد خواهي ماند. از امروز ما بي قيصر شديم...

 

 

 

 

امروز چهارشنبه قيصر کلاس نقد ادبي داشت. ساعت ۱۰ کلاس داريم استاد يادتون نره. استاد آمديم نبوديد ساعت ۱۰:۳۰ برويم؟

مانند آفتاب دلم سخت روشن است

من خواب ديده‌ام به خدا خوب مي‌شوي

 

 

آخرين دست خط استاد امين پور

غم نان و غم انسان دروغ است

شروع قصه و پايان دروغ است

نه قيصر جان نمي‌ميري تو هرگز

سه شنبه هشتم آبان دروغ است

قيصر امين پور سلام شاعر آينه‌هاي ناگهان سلام. چه زود از ميان ما رفتي. هنوز چشمهاي زيادي شوق ديدارت را داشتند. سالها آرزو داشتم  دانشجوي دانشکده ادبيات شوم به اميد اينکه در کلاس‌هاي تو حاضر شوم. اکنون به روزی فکر مي‌کنم که از پله‌هاي دانشکده ادبيات بالا مي‌روم و چشمانم به دنبال تو مي‌دود. دانشکده ادبيات بدون تو رنگ و بويي ندارد. من هنوز رفتنت را باور نمي‌کنم. نه تو هرگز نمي‌ميري. گفته‌اند که تو شاعر روزگاران خواهي ماند. اين که چيزي نيست تو انسان روزگاران خواهي ماند. این روزها وجود عزیزت ضروری است. این روزها که حادثه بیداد می‌کند. اي از بهشت باز دري پيش چشم تو از پس آن همه درد و رنج اکنون روزهاي آسايشت مبارک. راستي به قول خواهرت فروغ: دستهاي خويش را در کدام باغچه عاشقانه کاشتي؟ اين قرارداد تا ابد ميان ما برقرار باد: چشمهاي من به جاي دستهاي تو! من به دست تو آب مي‌دهم تو به چشم من آبرو بده! من به چشمهاي بي قرار تو قول مي‌دهم: ريشه‌هاي ما به آب شاخه‌هاي ما به آفتاب مي‌رسد ما دوباره سبز مي‌شويم!