عکسي و درنگي(1)

ای ایران ای مرز پرگهر ای خاکت سرچشمهي هنر
دور از تو انديشهي بدان پاينده ماني و جاودان
روح الله خالقي در غربتي عجيب در زير آن سنگ خفته است.

ای ایران ای مرز پرگهر ای خاکت سرچشمهي هنر
دور از تو انديشهي بدان پاينده ماني و جاودان
روح الله خالقي در غربتي عجيب در زير آن سنگ خفته است.
بزرگمرد فرهنگ و ادب ايران حضرت استاد سيد جعفر شهيدي در بستر بيماري است. از خداوند بزرگ براي او سلامت و سعادت خواستاريم.

دکتر سيد جعفر شهيدي از مفاخر و بزرگان ادب ايران زمين در سال ۱۲۹۷ شمسي در بروجرد به دنيا آمد. وي تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در بروجرد به پايان رسانيد سپس اندک مدتي را در حوزه علميه قم به تحصيل فقه و اصول پرداخت. سپس برخورد و آشنايي استاد شهيدي با دکتر معين، باب آشنايي و حضور استاد شهيدي را در خدمت علامه دهخدا گشود و او بعد از تشکيل سازمان لغت نامه دهخدا معاونت سازمان را بر عهده گرفت که با مرگ استاد معين، وي مسوول اين سازمان شد. شهيدي در زمينههاي ادب فارسي و همچنين ادبيات عرب، استادي کامل و بنام است. وي همکاري با اساتيدي چون بديع الزمان فروزانفر، جلال همايي، دهخدا، محمد معين و ... را نيز در پرونده دارد. استاد سيد جعفر شهيدي با درجه دکتري ادبيات فارسي صاحب آثار و تاليفات فراواني است که از آن جمله ميتوان به تصحيح آتشکده آذر اثر لطفعلي بيک آذر بيگدلي، تصحيح دره نادره اثر ميرزا مهديخان استر آبادي و تصحيح براهين العجم اثر محمد تقي سپهر اشاره کرد.

بسيار جاي تاسف دارد و اين در حالي است که خود سهراب در کتاب هنوز در سفرم گفته است که منظورم اين نيست که پاسبانها شاعر بودند بلکه منظورم فرهنگ مردم در آن زمان است. پاسبان مظهر خشونت و شاعر مظهر لطافت و مهرباني است. و آن طور که خود سپهري گفته است حضور فاجعه آني دنيا را تلطيف کرده بود. بسيار متاسفم براي آقاي ثروتيان که بدون تحقيق کافي چنين مطالبي را به اسم نقد و بررسي اشعار سپهري چاپ ميکنند.
مرگ پايان کبوتر نيست
مرگ وارونهي يک زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاري است
مرگ براي بعضي بسيار تلخ است. اما براي بعضي بسيار شيرين مثل يک بوس کوچولو. فيلم يک بوس کوچولو در سال ۸۴ به کارگرداني بهمن فرمان آرا ساخته شد. در اين فيلم جمشيد مشايخي، رضا کيانيان و فاطمه معتمد آريا نقش آفريني کردهاند. فيلم مربوط به دو پيرمرد نويسنده است که با مرگ دست و پنجه نرم ميکنند. يکي از آنها اسماعيل شبلي است که فيلم هم با او آغاز ميشود. در نماي نخست وي در حال نوشتن داستان کوتاهي به نام نبش قبر است که در آن آقا کمال همراه با شاگردش جواد به قبرستاني ميروند تا اثر انگشت جنازهاي را در وصيّت نامهاي ثبت کنند. ولي وقتي آقا کمال داخل قبر ميرود و در سياهي گم ميشود، دوست قديمي شبلي محمد رضا سعدي زنگ در خانهاش را ميزند. سعدي روزگاري نويسنده معروفي بوده که بعد از ۳۸ سال به ايران برگشته تا در زادگاهش بميرد. سعدي تصميم ميگيرد به مزار پسرش کامران که خودکشي کرده برود که در پي آن ماجراهايي اتفاق ميافتد. در اين فيلم نمادهاي زيادي وجود دارد مثلا شبي که شبلي ميخواهد خودکشي کند فرشتهي مرگ از او يک قاشق شکر ميخواهد. يعني تمام شيرينيها و خوشيهاي زندگي به يک قاشق شکر تشبيه شده که فرشتهي مرگ با گرفتن آن در واقع ميخواهد جان شبلي را بگيرد و چون شبلي هراسي از مرگ ندارد به او شکر ميدهد. در واقع شکر نماد زندگي است. در نماي ديگر همسايهي شبلي پرندهاي را که مرده بود براي شب به منزل او ميآورد. اما وقتي صبح ميآيد ميبيند که پرنده زنده شده است. يعني شبلي با وجود اينکه مايوس است و قصد خودکشي داشته آن قدر حياتش براي ديگران مايهي برکت و اميد است که ميتواند به آنان زندگي بخشد. همچنين جان دادن براي شبلي آن قدر آسان است که هنگام جان دادن فرشتهي مرگ بر گونهاش يک بوس کوچولو ميزند. در کنار اينها ستايش فرمان آرا از نسل جوان در فيلم نکتهي قابل توجهي است. در جايي از فيلم وقتي شبلي و سعدي به پاسارگاد ميروند سعدي به شبلي ميگويد که بايد اين تاريخ چند هزار ساله را به جوانها معرفي کرد اما شبلي در جواب آن ميگويد که جوانها خودشان اين جا را پيدا کردهاند. در پشت سرشان هم دخترها و پسرهاي جواني ديده ميشوند که شبلي را ميشناسند و از او امضا ميگيرند. يکي از ضعفهاي فيلم روال کند و کش دار آن است و به همين دليل افراد خاصي مخاطب آن هستند. اين فيلم به ابراهيم گلستان اشارهاي دارد که در قامت محمد رضا سعدي در فيلم حضور دارد. با ديدن اين فيلم يادمان نميرود همه بايد برويم چه سخت و چه مثل يک بوس کوچولو.

و قار قار کلاغان
و غايت تنهايي
ميآيم
زير کاجهاي پير
ترا به نام صدا کردم
و صدايي که از نامعلوم ميآمد
به من گفت:
او به خاموشي پيوسته
راستي
که زير آن سنگ سپيد بر تو چه گذشت؟
اي تمامي معصوميت
و نهايت حسرتها
آيا چشمان جستجوگر تو
عمق ظلمت را شکافت
و آن پنجره را
به سوي روشنايي گشود
آيا در دستهاي نيازمند تو
دانههاي حقيقت جوانه زد
و گيسوانت را به سبزي پيوند داد
آيا قلب مهربانت
که
براي باغچه ميسوخت،
به تمامي مهربانيها پيوست؟
به من جواب بده
اي مهربان من!
در زير آن سنگ سپيد
بر تو چه گذشت؟
آه
و تو، از شاخهي نورسي فرو افتادي و در رهگذر فريادهاي باد زير پاي زمين محو شدي. کاش ميتوانستي با من حرف بزني! بگويي آنجا چه ميکني، آيا باز هم ميسرايي؟ ميخواهم بدانم چه زماني از درون شکستي، خرد شدي، پاره پاره شدي، روي خاک يا زير خاک، من که فکر ميکنم تو آنجا هم داري ميجوشي، تو با نوري در سر و دستي چون خوشهي انگور بر تاک زندگي نشستي و سيراب نشده در جستجوي سراب رفتي و با زمين يکي شدي زميني که هرگز سير نميشود رفتي تا شايد تکرار شوي. اينجا شهابي شدي و آنجا درختي تا زير سايههاي تو کساني بيارامند و برگهاي لطيف شعر تو بر سرشان فرو ميريزد تا جوانه زنند. راستي آيا آنچه در دل داشتي گفتي؟ به آن جفتي که ميگفتي کاملت خواهد کرد رسيدي؟ تو کجا و ما زندگان زمان کجا! آن گاه که تو زير شاخهي طوبا آرميدهاي در اينجا مشعلهاي فروزان شعر تو روشن خواهد شد به گرد آن همتايان تو خواهند رقصيد.
رقصي شادمانه و در خلسهي تابش احساس تو خواهند سوخت سوختني از شوق و جذبه و تو از زخم ها سوختي به قول آن جاودانه مرد: در زندگي زخمهايي است که مثل خوره روح را آهسته در انزوا ميخورد و ميتراشد کاش روبروي هم مينشستيم و گفتگو ميکرديم نه با صدا با سکوت با نگاه با رنگ به رنگ شدنها کاش ميشد! روزي که آمدي و رفتي همه ميدانند حتي آخرين لحظهي زيستن ترا اين مهم نيست مهم بودن توست و صداي تو چون تنها صداست که ميماند. وجود ناآرام و سرکش و بند ناپذير تو چگونه توانست اين همه را تحمل کند! زندگي را بودن را چگونه ميتوان آن همه شور و خروش را بيان کرد!
زياده از جام وجود انساني بود، آن واژگونيها بيتابيها سراسيمه دويدنها که درون پوستهي سوختهي تو مهار شده بود توانستي همه را واقعا توانستي بگويي؟ من که باور نميکنم نيمي از آن چه ميخواستي گفتي و نيمي را در دل نگه داشتي که! که چه؟ نميدانم و ميدانم که انديشهي ناب تو خواهد درخشيد و از نور تو ديگران بارور ميشوند و از دردها يادگاري باقي خواهند گذاشت اما تو! درد را چگونه شناختي! از چه زماني! آن هم در زيستي به اين کوتاهي چه ناباورانه ولي از کجا که اوج بودن در نبودن نيست( يا شايد اوج بودن بود) اگر ميماندي کمي فقط کمي بيشتر چه ميشد؟ نميدانم نميدانيم کوتاهي زيستن تو و موتسارت خيلي به هم نزديک است و صداي تو همانند صداي موتسارت جاودانه خواهد ماند. و باز هم از درد، هيچ ميداني حداقل برخي از دردها را فقط با واژه و تصوير شناختي و ما در عصري که چنين پر شتاب ميگذرد و کرور کرور ميدويم به کجا! نميدانيم! بي آنکه به هم نگاه کنيم! ولي نميرسيم. آنچه تو شنيدي و خواندي ما ديديم و لمس کرديم و چشيديم، لحظههايي را که مانند قطرهي زهره به درون ريختيم، کشيديم، کشيديم آنچه نبايد کشيد، نديدي تو نديدي و نميداني تو از درون ميديدي و ما با چشم و پوست و گوشت ديديم، خشونت انساني را، فقر را، ظلم را ديديم و نميدانستيم تو آگاه زماني در تب و تاب واژهها و گفتههايت ميخروشيديم و ميجوشيديم ولي کو، کو، توان پرواز! که بايد پرواز را به خاطر بسپارد، کو توان رها شدن، رها کردن، کو، کو، تو شدن و ناگفتنيها را گفتن، ما تنها با خودمان حرف ميزنيم، به خودمان وعده ميدهيم ولي لبهايمان به هم چسبيده و دلهايمان از تپش افتاده، تو بيا، حرف بزن، بنويس، شايد بهتر زيستن را بياموزيم، رهايي را، آفريدن را، تو بيا، تا بيني فردا و فرداهاي ديگر، انديشهي تو با تو در آنجا که جايي نيست، تيلهي نوري خواهد شد تا هميشه بتابد و از تصويرهاي ذهني تو و دردهاي انساني تو نهالها بارور شوند و يادگاري به جاي بگذارند. راستي ميشود که باز آيي، يکبار ديگر، نه، احتياجي نيست، دفتر تولدي ديگر را ميگشاييم و تو را دوباره مييابيم با آنچه وجود گستاخ تو، در مقابل فريب دروغين زندگان عريان کرده، تو بيا، باز هم! شايد!...

در يکي از روزهاي بهمن ماه تصميم گرفتم به ظهيرالدوله بروم.حرکت کردم تجريش، خيابان دربند، کوچهي ظهيرالدوله انتهاي کوچه چند پله ميخورد و بعد به دري با کاشيهاي فيروزهاي رسيدم. زنگ در را زدم. پيرزن متولي آنجا به آرامي در را گشود. قصد نداشت من را راه بدهد. بالاخره با گرفتن مبلغي اجازه داد داخل شوم. ظهيرالدوله قبرستاني است که در آن بسياري از شعرا مدفون هستند. روزگاري در ظهيرالدوله شعرا و هنرمندان جمع ميشدند يکي شعر ميخواند، يکي مينواخت اما حالا ظهيرالدوله نفسهاي آخر خود را ميکشد. گورستان ظهيرالدوله را بسياري از مردم حتي تهرانيها نميشناسند. هوا کمي غمگين و شاعرانه بود و سرد. کمي جلوتر خانقاهي است که هنوز هم هر شب جمعه دراويش در آن جمع ميشوند. جلوتر که رفتم خيلي از آدمهاي بزرگ را زير پاهايم پيدا کردم. سنگ قبر تيمسارها و خانهاي زيادي را ديدم که تنها چيزي که از آنها باقي مانده است فقط يک اسم روي سنگ قبر است. خيلي از خانهاي قاجار آنجا بودند کساني که در زمان زندگي روي زمين خدايي ميکردند حالا زير تلي از خاک آرميدهاند. جلوتر که رفتم سنگ قبر ايرج ميرزا را ديدم شاعر شعر معروف مادر روي سنگ قبرش حک شده بود:
اي نکويان که در اين دنياييد
يا ازين بعد به دنيا آييد
اين که خفتست درين خاک منم
ايرجم ايرج شيرين سخنم
چند قدم جلوتر آرامگاه استاد مرتضي محجوبي را ديدم.
با ما بودي بي ما رفتي
چو بوي گل به کجا رفتي تنها رفتي
بعد هم حسين صبا که روي سنگ قبرش حک شده بود:
ز سوداي زمان رستيم و رفتيم
کتاب زندگي بستيم و رفتيم
بعد هم کنار اتاقک شيشهاي رهي معيري نشستم و به آرامي زمزمه کردم:
نسيم وصل بر افسردگان چه خواهد کرد
بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد
روبروي آرامگاه رهي آرامگاه ملک الشعراي بهار است.
حال دنيا را بپرسيدم من از فرزانهاي
گفت يا وهم است يا خواب است يا افسانهاي
انتهاي گورستان هم آرامگاه روح الله خالقي هنرمند نامي موسيقي است. خالقي آهنگ اي ايران را ساخته است. اما من فقط به خاطر يک نفر آنجا رفته بودم. بين آن همه زرق و برق سنگ قبر تيمسارها و خانها يک سنگ قبر ساده هم هست. نوشتهي روي سنگ را آرام زمزمه کردم. کل نفس ذايقه الموت. اينجا آرامگاه و خانهي ابدي فروغ است.
من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريکي
و از نهايت شب حرف ميزنم
اگر به خانهي من آمدي براي من
اي مهربان چراغ بيار و يک دريچه
که از آن به ازدحام کوچهي خوشبخت بنگرم
فروغ فرخزاد فرزند سرهنگ محمد فرخزاد تولد دي ماه ۱۳۱۳ مرگ بهمن ماه ۱۳۴۵. چند شاخه گل بر مزار بانوي شعر ايران گذاشتم. ناخودآگاه چشمانم تر شد. کنار مزار فروغ چه آرامشي به انسان دست ميدهد. انگار فروغ هنوز زنده است. صداي نفسهايش را ميشود شنيد.
هنوز خاک مزارش تازهست
مزار آن دو دست سبز جوان را ميگويم
اگر کمي طبع شعر داشته باشي فروغ را ميبيني که آنجا نشسته و هنوز هم صدايش را ميشود شنيد که ميگويد:
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است
موقع برگشتن احساس سبکي ميکردم. وقتي پايم را از قبرستان بيرون گذاشتم و دوباره مردم را ديدم که با چه شور و شوقي زندگي ميکنند آنها را با سکوت و آرامش اهل قبور مقايسه کردم و دلم گرفت. يک لحظه دلم خواست از دنياي زندهها فاصله بگيرم. آن روز تيمسار و خان زياد ديدم. از طرفي فروغ و رهي و ملک الشعراي بهار را هم ديدم که در زمان زندگيشان يک درصد امتياز خانها را هم نداشتند ولي امروز در يادها و خاطرهها زنده هستند. رفتن به ظهيرالدوله براي من فقط يک خاطره نبود. من با رفتن به آنجا راز جاودانه شدن را کشف کردم.
در راه برگشتن زمزمه ميکردم.
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان ميعادي دارد
در شب کوچک من دلهرهي ويراني است
گوش کن
وزش ظلمت را ميشنوي؟
در شب اکنون چيزي ميگذرد
ماه سرخست و مشوش
و در اين بام که هر لحظه در آن بيم فرو ريختن است
ابرها همچون انبوه عزاداران لحظهي باريدن را گويي منتظرند
لحظهاي و پس از آن هيچ
پشت اين پنجره شب دارد ميلرزد
و زمين دارد باز ميماند از چرخش
پشت اين پنجره يک نامعلوم نگران من و توست
اي سراپايت سبز دستهايت را همچون
خاطرهاي سوزان در دستان عاشق من بگذار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد


