سال‌هاي ابتدايي و راهنمايي هميشه دفتر خاطرات مي‌بردم تا بچه‌ها برايم خاطره بنويسند. بعد از چند سال دفتر خاطرات‌ آن سال‌ها را پيدا کردم. اين مربوط به سالي است که چهارم ابتدايي بودم:

سلام مرا از کبوتري دل شکسته قبول کن. عزيزم عشق من به تو خيلي زياد تا بيکران آسمان است. همين را بدان معشوقم تو بودي و تو درس ايثار و فداکاري به من آموختي.

اين يکي را همکلاسي هندي‌ام نوشته بود:

سلام اي دوست عزيز من تو را دوست دارم. ممنونم که مرا در فارسي کمک کردي. من هيچ وقت تو را فراموش نمي‌کنم.

آن وقت‌ها بعضي از بچه‌ها مژه‌هاي خودشان را مي‌کندند و در دفتر خاطرات دوستانشان مي‌چسباندند. از اين مژه‌ها در دفتر خاطرات من هم هست. اين مربوط به دوم راهنمايي است:

حرف‌هاي ما هنوز ناتمام

تا نگاه مي‌کني وقت رفتن است

باز هم همان حکايت هميشگي

پيش از آنکه با خبر شوي

لحظه‌ي عزيمت تو ناگزير مي‌شود

آي...

اي دريغ و حسرت هميشگي

ناگهان چقدر زود دير مي‌شود

به اميد اينکه روزي در مقابل من جيغ بلندي بکشي. اين را به خاطر اين نوشته که خيلي کم حرف مي‌زدم.

آن روزها رفتند

دلم از آن خانه‌‌هاي قديمي مي‌خواهد که حياط‌‌شان خيلي بزرگ است و وسط حياطشان حوض دارد. يکي از فاميل‌هايمان از اين خانه‌ها داشتند. خيابان اميريه. کوچه‌ي خادم آزاد. کوچک که بودم توي حياط خانه‌شان بازي مي‌کردم. خيلي قشنگ بود. از آن خانه‌هاي اتاق اتاق بود. يادش بخير. جالب اينکه ته کوچه‌شان خانه‌ي پدري فروغ بود. و من همين دو سه سال پيش اين را فهميدم. وقتي که داشتم نامه‌هاي فروغ به شوهرش پرويز شاپور را مي‌خواندم. آنجا بود که فهميدم خانه‌ي پدري فروغ توي همان کوچه بوده است. فهميدم فروغ در آن محله بزرگ شده. و حالا چقدر حياط خانه‌شان برايم ملموس‌ است. آنجا که مي‌گويد:

حياط خانه‌ي ما تنهاست

حياط خانه‌ي ما

در انتظار بارش يک ابر ناشناس

خميازه مي‌کشد

و حوض خانه‌ي ما خاليست

ستاره‌هاي کوچک بي تجربه

از ارتفاع درختان به خاک مي‌افتند

و از ميان پنجره‌هاي پريده رنگ خانه‌ي ماهي‌ها

شب‌ها صداي سرفه مي‌آيد

حياط خانه‌ي ما تنهاست

يادم مي‌آيد که توي همان کتاب اولين تپش‌هاي عاشقانه‌ي قلبم، عمران صلاحي گفته بود يک روز که با پرويز شاپور در آن محله‌ي قديمي گشتي مي‌زدند شاپور پنجره‌ي خانه‌اي را نشان داد و گفت فروغ هميشه مي‌آمد و پشت اين پنجره مي‌ايستاد و من هي از آن کوچه عبور مي‌کردم! در خانه‌اي را نشان داد و گفت در اين خانه با او آشنا شدم. خانه‌ي ديگري را نشان داد و گفت در اينجا از او خواستگاري کردم.

حيف که آن فاميلمان چند سال پيش خانه‌شان را خراب کردند و به جايش آپارتمان ساختند. خانه‌ي به آن بزرگي حالا تبديل شده به چند تا آپارتمان. حالا اصلا دوست ندارم آنجا بروم. آنجا احساس خفگي مي‌کنم. دلم مي‌گيرد وقتي مي‌بينم از آن همه خانه‌ي قديمي هيچ اثري نمانده. به گمانم ديگر از آن خانه‌ي ته کوچه هم چيزي نمانده.

من از زماني که قلب خود را گم کرده است مي‌ترسم

من از تصور بيهودگي اين همه دست

و از تجسم بيگانگي اين همه صورت مي‌ترسم

من مثل دانش آموزي

که درس هندسه‌اش را

ديوانه وار دوست مي‌دارد تنها هستم

و فکر مي‌کنم...

و فکر مي‌کنم...

و فکر مي‌کنم...

و قلب باغچه در زير آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهي مي‌شود