دلگیرم

بعضی وقت ها هم هست که از مهربونی خودم پشیمون می شم. از اینکه دیگران به خودشون اجازه می دن به حساب مهربونیت بدقولی کنن و با یه ببخشید خودشون رو راحت می کنن ناراحت می شم. هنرجوم دیروز ظهر پیام داد که امروز نمی تونم بیام. اگه می شه کلاس فردا باشه. من هم قبول کردم. شب زنگ زد گفت فردا عصر نمی تونم. گفت ساعت ۱۲ میاد. با اینکه برام ساعت بدی بود و سخت بود با روی باز قبول کردم. دیشب مهمونی بودم. وقتی رسیدم خونه خسته بودم. زمان زیادی رو نشستم و مطالب کلاس رو آماده کردم. وسط این همه شلوغی روزهای آخر سال امروز صبحم رو خالی کردم. صبح زود بیدار شدم. مطالب کلاس رو مرور کردم. از اونجایی که کلاس توی خونه پدرم برگزار می شه به خواهرم خبر دادم که ناهار بذاره. سریع دوش‌ گرفتم. به ساعت نگاه کردم. یک ساعت به کلاس مونده بود. داشتم آماده رفتن می شدم که پیام داد با عرض معذرت نمی تونم بیام. اینقدر ناراحت شدم که هیچ جوابی ندادم. ولی دلم می خواست بهش بگم می دونی من به خاطر بدقولی تو پیش خونواده م‌ که ناهار منتظرم بودن بدقول شدم؟ می دونی چقدر برنامه ریزی کردم؟ می دونی با این کارت به شخصیت من توهین کردی؟ این بار چندم بود که چوب مهربونیم رو خوردم؟ من اشتباه کردم که جلسه اول بهش گفتم اگه یه وقت نتونستی بیای برات کلاس جبرانی می ذارم. باید مثل قانون آموزشگاه های موسیقی بهش‌ می گفتم اگه غیبت داشته باشی شهریه ت کم می شه و از جبرانی هم خبری نیست. باید همون جلسه اول می گفتم شهریه ۴ جلسه رو پرداخت کنه. نه اینکه چند جلسه بیاد و شهریه نده و من هم روم نشه حرفی از شهریه بزنم. این بار چندم بود که چوب مهربونیم رو خوردم؟ آدم ها مهربونی بیش از حد رو تاب نمیارن و به پای حماقت می ذارن. نمی دونم قصد داره کلاس رو ادامه بده یا نه. اما اگه قصد ادامه داشته باشه جور دیگه ای خواهم بود. نکته عجیب اینکه پارسال همین روزها بود که بدجور چوب مهربونیم رو خوردم و هنوز که یادم میوفته روحم آزرده می شه. پارسال همین روزها بود که وسط کلی کار و مشغله با عشق خونه رو آماده مهمونی کردم. کلی تدارک دیدم. شش نفر از دوستام رو دعوت کردم. چایم رو هم دم کردم و منتظر نشستم. اما هیچ کدومشون نیومدن. واقعا چرا آدما اینجورین؟

تنهایی

وقتی از تنهایی انسان در عصر مدرنیته حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟ امروز تنها بودم. از صبح دلم گرفته بود. به لیست مخاطبان گوشیم سری زدم. ۱۰۶ مخاطب.‌ نام همه را خواندم و مدت ها فکر کردم با کدامشان می توان قرار دو نفره گذاشت و بهانه نمی آورند؟ سری به‌ سایت سینما زدم تا ببینم چه فیلمی روی پرده است. هیچ فیلمی.‌ سینما به دلیل شهادت تعطیل بود. صبح به یکی از دوستانم‌ پیام دادم. فکر کردم کافه ای جایی می رویم و دیداری تازه می کنیم. عصر جواب داد که نمی تواند بیاید. ساعت ۷ شب است. از صبح در انتظار بودم و هیچ کس پیدا نشد همدم تنهایی‌ امروزم شود. پس این همه دوست به چه درد می خورد؟ تنهاییم را در آغوش می کشم. برای خودم نسکافه ای می ریزم. تلوزیون می بینم و به لیست مخاطبان گوشیم فکر می کنم.

به وقت دلتنگی

دلم برای استاد قبلیم تنگ‌ شده. او بود که حس و حال نواختن را بی آنکه چیزی بگوید به من و یار یاد داد. او بود که تمام دستگاه های ردیف را گوشه به گوشه و با عشق به ما‌ یاد‌ داد. بدون نت. که علم عشق در دفتر نباشد. او بود که جمعه ها و این اواخر سه شنبه های زیادی میزبان ما بود. با اتاقی که پر از تابلوهای نقاشی و خوشنویسی بود. با خانه ای که روی طاقچه و راه پله هایش پر از گل های زیبا بود. با دلی که مثل آینه زلال و شفاف بود. برایش یک گلدان خریده ام با گل های صورتی. و یک جعبه سوهان.‌ امروز قرار بود به دیدن‌ استاد برویم. نشد. غمگینم. به اکباتان فکر می کنم با درخت های سبز بلندش و آن پله ها که سال ها عبور من و تو را دیدند. به خنده ها و غم هایمان در مسیر کلاس. به استرس قبل از کلاس که من می گفتم تو اول درست را تحویل بده. و تو می‌گفتی اول تو تحویل بده.‌ به حال خوش بعد از کلاس که با شیطنت به هم می گفتیم من درسم را بهتر تحویل دادم. به اشتیاقمان برای آغاز و پایان هر دستگاه جدید. به استاد فکر می کنم. به صدای زلال سنتورش.‌ بی اندازه دلتنگم.

حس خوب معلم بودن ۳

صبح چهارشنبه با ذوق کلاس بیدار شدم. سال هاست با ذوق کلاس موسیقی آشنا هستم. سال هاست سه شنبه های من با ذوق برای شاگردی کردن زیبا شده. و حالا چهارشنبه هایم با ذوق برای معلمی کردن زیبا شده. بعد از صبحانه مشغول مطالعه شدم. کمی تئوری موسیقی خواندم و درس هایی که قرار بود آن روز بدهم مرور کردم. سازم را برداشتم. ساعت ۵ به خانه پدر رسیدم. نگران بودم که دیر شده باشد. ولی زمان بود. مادر چای دم کرد. من سازم را کوک کردم. ساعت ۵ و ربع زنگ در را زد. بابت تاخیر عذرخواهی کرد و گفت جلسه کتابخوانی شان طول کشیده.‌ چای خوردیم و مثل دفعه قبل در مورد دانشگاه و پایان نامه حرف زدیم. مترونم و دفتر نت را تهیه کرده بود و نشانم داد. کتاب هنرستان را پیدا نکرده بود. خوب شد کتاب خودم همراهم بود. دفتر نت را باز کردم و شروع کردم. از نت ها گفتم. از اکتاو گفتم و از محدوده صوتی سه تار که حدود ۳ اکتاو است. و این محدوده صوتی را روی ساز نشانش دادم و از بم ترین نت تا زیرترین نت را برایش اجرا کردم. برایش از خطوط حامل گفتم و یک کلید سل کشیدم. بعد همه نت ها را برایش نوشتم و خواستم در خانه از هر نت سه خط بنویسد تا شکل نت ها در ذهنش ماندگار شود. بعد خواستم درس دفعه ی قبل را اجرا کند. درسش دو و سل دست باز با سرعت آهسته بود. می خواستم شکل دستش را ببینم. شکل دست راستش روی ساز کاملا درست بود و نفس راحتی کشیدم. تند تند و پشت سر هم نت ها را می زد. خواستم سرعتش را کم کند. زحمت های جلسه قبل و آن همه وقت برای دست گرفتن ساز جواب داده بود. بعد کتاب را باز کردیم. یادم رفته بود پایه نت همراهم ببرم. با ایده مریم کتاب را روی طاقچه گذاشتیم و از طاقچه به عنوان پایه نت استفاده کردیم. صفحه اول کتاب را درس دادم. درس ها ساده بودند. همگی دو و سل دست باز بود. به جز تمرین آخر که نت ر اضافه شده بود. برایش میزان را می شمردم. یک دو. یک و دو و.‌ هر تمرین را اجرا می کردم و بعد نوبت مریم بود که آن را اجرا کند. در آخر هم یک بار از اول اجرا کردم و برایش ضبط کردم. برایش گفتم که بعدها می توانی با بالا و پایین بردن دست راست روی کاسه ساز صداهای متفاوتی را ایجاد کنی. و یک قسمت از رامکلی ابوعطا را با این تکنیک اجرا کردم. برایش از استاد عبادی هم گفتم که مضراب تک سیم را در سه تار ابداع کرد. گفتم اگر سوالی هست‌ من در خدمتم. گفت دست راستش درد می گیرد. پرسید علتش چیست. گفتم این دردها طبیعی است و از دردهای بعدی گفتم. گفتم که اوایل انگشت های دست چپت روی سیم درد می گیرد. گفتم سفت بودن سیم ها اوایل انگشتانت را اذیت می کند و جای سیم ها روی انگشتانت می افتد. ولی بعد سیم ها زیر انگشتانت نرم می شود و عادت می کنی. جلسه دوم هم تمام شد. من انتظار چهارشنبه را می کشم.

روزهای اسفند انگار با سرعت بیشتری می گذرند.‌ چیز زیادی به عید نمانده. من و یار سبزه پای هفت سین را کاشتیم و منتظریم سبز شود. خانه تکانی کردیم و حالا بیشتر کارهای خانه تمام شده. خیالم راحت است. سوز سرما رفته و جایش را به هوای بهاری داده. صبح های زود بیدار می شوم. بعد از مدت ها دست به ساز شده ام. کتاب فلسفه موسیقی استاد صفوت هم آرام بخش شب های من شده. همیشه ریتم کند را بیشتر دوست داشته ام. دلم می خواهد زندگی با همین ریتم جلو برود. با همین ریتم کند و دلنشین.

ای من من ای تمام روح‌ من

 

وقتی با یک شاخه رز آبی و این هدیه ها از در وارد شد من خوشبخت ترین بودم. من خوشبخت ترینم وقتی تو همه ابعاد وجودم را می شناسی. همه علایقم را می دانی و آرزوهایم را برآورده می کنی. هیچ هدیه ای‌ نمی توانست اینقدر خوشحالم کند.

حس خوب معلم بودن ۲

 روز چهارشنبه ۸ اسفند سریع خودم رو به خونه پدر رسوندم. راس ساعت ۵ زنگ در رو زد. از این خوش قولیش لبخند اومد روی لبم. در رو باز کردم. ساز هم روی دوشش بود. وقتی اومد جلو همدیگه رو بغل کردیم و روبوسی گرمی کردیم. مریم دختر خیلی خونگرم و مهربونیه. گفت چه خونه با صفایی.‌ راهنماییش کردم به طبقه بالا و رفتیم توی اتاق من. اتاقی که از ۸ سالگی اتاقم بود. رفتم دو تا چایی ریختم و آوردم توی اتاق. نشستیم چای خوردیم و در مورد دانشگاه و استادا گپ زدیم. مریم یک سال از من بزرگ تره. توی دوره ارشد سر چند تا از کلاسا همکلاسی بودیم. بعد روبروی هم روی صندلی نشستیم. اول ازش پرسیدم موسیقی چی گوش‌ می دی؟ و وقتی گفت آواز استاد شجریان رو از کودکی می شنیده نفس راحتی کشیدم و لبخند زدم. بعد براش گفتم که موسیقی توی تمدن باستان توی ایران و چین و هند وجود داشته. و اینکه در زمان زرتشت موسیقی چه جایگاه خاصی داشته و از گات های اوستا گفتم. بعد گفتم که موسیقی ایرانی چقدر عرفانیه. کمی هم از ردیف گفتم و اسم دستگاه های موسیقی رو براش‌ گفتم. بهش گفتم کتاب هنرستان خالقی؛ دفتر نت و یه مترونم بگیره. بعد هم ساز رو برداشتم و یکی یکی اجزای ساز رو بهش معرفی کردم. از بالا شروع کردم. سرپنجه. گوشی های ساز. شیطانک. پرده ها. کاسه ساز. خرک. و بعد اسم سیم ها رو گفتم و اینکه سیم سوم رو مشتاق علیشاه به سه تار اضافه کرده. بعد بهش‌ گفتم چطوری باید دستش رو روی کاسه ساز بذاره. و این سخت ترین مرحله بود. چون شکل دستش لحظه به لحظه تغییر می کرد. خلاصه بعد از توضیح های بسیار دستش رو درست روی کاسه گذاشت. بهش دوی دست باز و سل رو یاد دادم و ازش خواستم با سرعت پایین تمرین کنه. شکل دست چپ رو هم بهش گفتم و ازش خواستم که توی خونه جلوی آینه بشینه و شکل دستش رو نگاه کنه. جلسه تموم شد و باز روبوسی گرمی کردیم و رفت. به ساعت نگاه کردم. یک ساعت گذشته بود. احساس می کردم فکم درد گرفته از بس صحبت کردم. یه لیوان آب رو سر کشیدم. احساس می کردم بیشتر از همیشه انرژی دارم و خوشحالم. مریم هنرجوی خیلی خوب و مستعدیه. امیدوارم معلم خوبی براش باشم. توی مسیر برگشت به خونه به خاطرات روزهای اول کلاسم فکر می کردم. یادم اومد که اولین استادم انبوهی از مطالب تئوری موسیقی رو توی همون جلسه اول بهم گفت و من هیچی نفهمیده بودم و وقتی اومدم خونه و از درک مطالب عاجز موندم گریه کردم. یادم اومد که هیچ وقت بهم توضیح نداد دستم رو چه جوری روی کاسه ساز بذارم و من تا سه سال دستم رو اشتباه می ذاشتم و بهم نگفت. بعدها که استاد بعدیم این رو بهم گفت چقدر ناراحت شدم و چقدر سختی کشیدم تا بتونم شکل دستم رو درست کنم. استاد اولم هیچ وقت بهم نگفت مضراب ریز چه جوری نواخته می شه. آهنگ ای ایران رو بهم درس داد با کلی ریز. و طول کشید تا خودم بفهمم ریز یعنی مضراب های راست و چپ پشت سر هم و چقدر هم از کشف این موضوع ذوق کرده بودم. حتی برای دراب هم توضیحی نداد و بعد خودم فهمیدم چطوری باید دراب بزنم. همه این سختی ها و کاستی هایی که به خاطر بعضی هاش تا چند سال اذیت شدم باعث شد امروز یک ساعت برای نحوه درست دست گذاشتن مریم روی ساز وقت بذارم. دلم می خواد همه چیز رو براش توضیح بدم. اولین ها همیشه خیلی مهمه. دلم می خواد بعدها‌ مریم از معلم اولش با خوشی یاد کنه.

حس خوب معلم بودن ۱

امروز قرار است برای اولین بار معلم باشم. قرار است به یک دوست سه تار یاد بدهم. من همیشه عاشق معلمی بوده ام. شور و شوق عجیبی دارم. کمی هم نگرانی دارم. هنوز دقیق نمی دانم قرار است چه چیزهایی در جلسه اول بگویم. اما حتما می گویم برای نواختن این ساز باید عاشق باشی. باید دلت برایش بتپد. حتما می گویم سه تار؛ساز خلوت های دو نفره است. باید بگویم سه تار چنان معشوقی دل نازک است که همچون صدایش ظریف و دلبرانه است. ناز دارد. باید نازش را بکشی. اگر مدتی سراغش نروی قهر می کند.

 

به نظر شما من چگونه معلمی می شوم؟

بوی بهار

امروز ۵ اسفند است. بوی عید می آید. برای من همیشه اسفند ماه از خود فروردین شیرین تر است. مثل پنجشنبه ها که از جمعه ها شیرین تر است. انتظار شیرینی در اسفند هست که در هیچ کدام از ماه های سال نیست. بنشینی کمدها را بیرون بریزی و از دلشان خاطره ها را بیرون بکشی. نگاه کنی به شال سفیدی که سر سفره عقد بر سرت بود و به یاد آن روز لبخند گوشه لبت بنشیند. نگاه کنی به عکس های کودکی. آلبوم عروسی را ورق بزنی. هدیه هایی که یار برایت خریده بود را نگاه کنی و مثل ۱۸ سالگیت ذوق کنی. پوستر کنسرت ها و تیاترهایی که با هم رفته اید ببینی. نوار کاست ها و سی دی هایی که زمانی شب و روز گوش می کردی ببینی. دفتر شعرهای قدیمی یار را ببینی. هر سال موقع دیدن تک تک شانچنان ذوق می کنم که انگار اولین بار است آن ها را می بینم. بنشینی با زرچوبه تخم مرغ هفت سین را رنگ کنی. سبزه بکاری و هم زمان در دلت احساس جوانه زدن و سبز شدن داشته باشی. گل هایی که یار کاشته و سبز شده اند ببینی و قربان صدقه شان بروی. گل هایی که در آب جوانه زده ببینی و از فکر کاشتنشان توی گلدان های سفالی قند توی دلت آب شود. می دانی من فکر می کنم خوشبختی حتما در دیدن لحظه های کوچک هست. اصلا همین چند روز پیش خوشبختی را دیدم که کنارمان قدم می زد. وقتی داشتیم کنار هم قدم می زدیم و برمی گشتیم به خانه مان. هر سال این روزها که می رسد مدام شعر قیصر را برای خودم می خوانم:

بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما

نه بر لب بلکه در دل گل کند لبخندهای ما

دلتنگی

دلم برای این محیط صمیمی تنگ شده بود. تمام این پنج سال دلم تنگ شده بود. اول که وایبر آمد و بعد هم واتساپ و تلگرام و فیس بوک و این آخریش هم اینستاگرام. ما را با خود بردند. رنگ و لعاب بیشتری داشتند. اما هیچ کدامشان آرامش و صفای وبلاگ را نداشت.‌ می دانی هیچ کدامشان واقعی نبودند. آدم ها آنجا یک نقاب مسخره دارند و باید بگویند بسیار شاد و خوشبختند. گویی در هیچ لحظه ای غمگین نیستند. و در این دروغ بزرگ مسابقه گذاشته اند. آدم هایی که هر روز با رنج هایشان بیدار می شوند و به خواب می روند. اما قانونی نانوشته آن ها را مجبور کرده که از دردهایشان نگویند. چه قانون مسخره ای. یک جور خود سانسوری که آدم ها را از درون می خورد. اینجا اما واقعی واقعی است. آدم ها خودشانند با تمام رنج ها و خوشی هایشان. بی کم و زیاد. من می خواهم اینجا دوباره خودم را پیدا کنم. من می خواهم بی ترس و واهمه خود خودم باشم. خودی که شاید گم شده در این سال ها. حتی اگر هیچ کس اینجا را نخواند یک نفر هست که همیشه مرا می خواند. یک نفر که صبح ها به عشق او چشم باز می کنم. یک نفر که حالا ۸ سال است لحظه به لحظه کنار من است.

 

معشوقه به سامان شد تا باد‌ چنین بادا

زندگی یعنی بعد از ظهر جمعه ای که خوابت بیاید و فرصت در کنار یار بودن را به خواب ندهی. به خواب گفتم از چشمانم برو. امروز جمعه است و دلم می خواهد به اندازه تمام دلتنگی ها کنار یار باشم. وقتی یار دوباره دست به قلم شده و در دفتر قدیمیش‌ شعر می نویسد چقدر تماشایی ست. احساس می کنم زندگی برگشته است. چقدر دلم برای عاشقانه هایمان تنگ شده. بیا من برایت مثنوی عاشقانه بخوانم. بیا قدم بزنیم. تو برایم پریا بخوان. و قول می دهم چشم از تماشایت برندارم.

باز آمدم

خاطرات بزرگ ترين سرمايه هاي زندگي هستند. گاهي با شنيدن يك موسيقي خاطره انگيز، تمام خاطرات برمي گردند. خاطرات به من برگشتند. من به خاطره ها برمي گردم. همسر مهربانم دليل دوباره نوشتنم شد. اينجا مي نويسم براي تو كه يگانه عشق مني.