اي تو لنگرگاه تسکين دلم!

اين پست هديه‌ي من است براي امروز به او که عزيزترين است. چقدر دلم براي روزهاي با هم بودنمان تنگ شده. براي اينکه با هم به ظهيرالدوله برويم. براي شعر خواندن کنار آرامگاه فروغ. براي اينکه با هم به امامزاده طاهر برويم. براي اينکه کنار آرامگاه شاملو بنشينيم و تو پريا بخواني:

يکي بود يکي نبود

زير گنبد کبود

لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود

زار و زار گريه مي‌کردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي‌کردن پريا

گيس‌شون قد کمون رنگ شبق

از کمون بلن ترک

از شبق مشکي ترک

روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير

پشت‌شون سرد و سيا قلعه‌ي افسانه پير

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي‌اومد

از عقب از توي برج ناله‌ي شبگير مي‌اومد

پريا! گشنه ‌تونه؟

پريا! تشنه ‌تونه؟

پريا! خسه شدين؟

مرغ پر بسه شدين؟

چيه اين هاي هاي تون

گريه تون واي واي تون؟

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي‌کردن پريا

مث ابراي باهار گريه مي‌کردن پريا 

 و بعد من با صداي بلند بخوانم:

مرا تو بي سببي نيستي

به راستي صلت کدام قصيده‌اي اي غزل؟

و وقتي داريم از امامزاده طاهر برمي‌گرديم من توي مترو تمام مدت برايت غزل بخوانم. واي چقدر خاطره‌ي قشنگ. خدا را شکر مي‌کنم براي داشتنت. روزت مبارک. اي من من! اي تمام روح من! 

آمدم که بگويم اينجا را فراموش نکرده‌ام. اين روزها شده‌اند قشنگ‌ترين روزهاي زندگيم. حتي دلتنگي‌هاي اين روزهايم هم شيرين شده‌اند. روزها را مي‌شمارم براي ديدن تو. تويي که همه‌ي دنياي من شده‌اي. دلم مي‌خواست بيشتر بنويسم.

اما فقط همين که دنياي اين روزهايم پر از اتفاق‌هاي قشنگ است.

پر از آرامش.