با شروع دوباره ی کلاس موسیقی چقدر انگیزه پیدا کردم. کفش هامون رو از پا در میاریم و می نشینیم و ساز می زنیم. اینجوری انگار یه حال و هوای دیگه ای داره. 12 نفریم. خوشحالم که تعدادمون زیاد شده. درسته که به خاطر کمبود جا کمی سخت می گذره ولی این سختی شیرین می شه وقتی می بینم این همه علاقمند به موسیقی سنتی کنارم نشستن. جلساتی که گذشت پیش درآمد ماهور سعید هرمزی رو با هم زدیم. دلگرمی بزرگیه این با هم بودن و با هم ساز زدن. با وجود انبوه موسیقی های دیگه ما هنوز هم هستیم و از فرهنگی که تقریبا از دست رفته حمایت می کنیم. این وسط انگار همه دست به دست هم دادن برای ترویج موسیقی هایی که...  صدا و سیمای خودمون یک جور. شبکه های ماهواره ای هم یک جور دیگه. این روزها از لا به لای برگ های تاریخ شخصیت هایی رو پیدا کردم که از بعضی هاشون فقط اسمی شنیده بودم. و بعضی های دیگر که حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم. قمر و ادیب خوانساری و اقبال آذر و ... از طاهر زاده هم چیزهایی پیدا کرده ام. با وجود کیفیت پایین ضبط اون زمان از صفحه هاشون چه صداهایی به گوش می رسه. هنوز خیلی ها هستند که تشنه ی شنیدن صدای ساز و آوازشان هستم.

همین جا از مهربان همسر تشکر می کنم به خاطر هدیه ی ارزشمندی که روز تولدم گرفتم. کتاب سرگذشت موسیقی ایران. اینقدر شیرینه که نمی تونم یک لحظه زمین بگذارمش.

می روی و گریه می آید مرا

مدت هاست که نمی تونم حرف های دلم رو اینجا بنویسم. اینجا رو هنوز دوست دارم. ولی برای نوشتن دلم یه جای خیلی دنج و خلوت می خواد. ولی احساس می کنم اون فضایی که دنبالش می گردم شاید اصلا وجود نداشته باشه. جایی که کسی من رو با هویت واقعیم نشناسه و بتونم حرف های دلم رو بنویسم. با همه ی این حرف ها این صفحه همیشه هست. چون شاید یه روزی مثل امروز حس کنم که هیچ چیز جز نوشتن آرومم نمی کنه. غصه ی بزرگی دارم. خاله ی مهربون من به همراه خونواده دارن از این کشور می رن. خاله ای که خاله ی واقعی من نیست. اما از عزیزترین آدم های زندیگمه. یادمه از همون کودکی هام همیشه دلم می خواست وقتی بزرگ شدم به خوبی و مهربونی شما باشم. هنوز هم این آرزو رو دارم. ولی باید اعتراف کنم که انسان بودن کار خیلی سختیه. توی قشنگ ترین لحظات زندگیم شما بودین. هیچ وقت یادم نمی ره روزی رو که شما و همسرتون دست های کوچولوی من رو گرفتین و با هم رفتیم پارک لاله. تمام تصاویر اون روز توی ذهنمه. از اون روز تا حالا پارک لاله همیشه من رو یاد شما میندازه. چه سفرهایی با هم رفتیم. چه شب هایی تا صبح بیدار موندیم و با هم حرف زدیم.

پیش شما بودن اینقدر خوب و شیرین بود که دلم نمی خواست تموم شه. 6 اردیبهشت 88 پرنیان و دلارام به دنیا اومدن و روزهای بهتری از راه رسید. روزها می گذشت و ما با خوشحالی نشسته بودیم و بزرگ شدن بچه ها رو تماشا می کردیم. نمی دونم چرا خوشی هامون داره پایان می گیره. کوچیک که بودم هر وقت صحبت از سفر و رفتن می شد یه عالمه گریه می کردم و دعا می کردم که بمونید. ولی حالا نمی تونم برای موندنتون دعا کنم. حالا دیگه بزرگ شدم و این رو می فهمم که باید دعا کنم که هر جای این دنیا که هستین خوشبخت باشین. همیشه با ما هستین. توی تک تک خاطراتمون. فقط امیدوارم ما رو فراموش نکنین. چرا زندگی اینقدر سخت و بی رحمه؟ خیلی گریه کردم. ولی سبک نمی شم. دلم می خواد فریاد بزنم.