سلام بر وارث آدم

فرارسيدن زادروز حسين، پيشواي آگاهي و آزادي، فرصتي است براي مرور انديشه‌هاي ناب عاشورايي؛ زيرا حسين در حقيقت در عاشورا زاده مي‌شود. از آن ميان، اين جمله‌هاي معلم شهيد دکتر علي شريعتي هرگز از دفتر ادب و انديشه محو نخواهد شد. يادش به خير باد:

 

«زیارت وارث نشان می دهد که مبارزه حسین یک مبارزه منفرد و یک  حادثه سیاسی و نظامی‌ که از اختلاف میان یزید و حسین ناشی شده باشد نیست. حتی قیام او تنها برای احیاء سنت پیغمبر و روح اسلام و شکستن رژیم بني‌امیه نیست. مبارزه او دنباله آن مبارزه طولانی همیشگی ای است که از آدم یعنی از آغاز زندگی انسان  بر روی زمین بر پاگذاشته است. نبرد کربلا نه اولین نبرد است، نه آخرین نبرد؛ پرچم خونرگی که حسین در ساحل فرات دردست داشته، پرچمی است که از آدم درتاریخ بشر دست به دست می گشته است تا به دست او رسیده است. او نیز آن را به دست آینده سپرده است، آن را بر فراز خیمه پرچمدارش همچنان افراشته است تا به نسل هایی که شمشیرها را در غلاف می بینند و جنگ آوران را در خیمه ها خسته می نگرند، اعلام کند که این آرامش نه از سازش است،که به اجبار ماه های حرام است و سال های حرام؛ و چون ایام حرام پایان گیرد نبرد ادامه خواهد یافت.

نبرد حسین نه از صبح عاشورا آغازشد و نه درغروب عاشورا پایان یافت،و نه جنگی است که در ساحل فرات رخ داد و نه کشمکشی است که میان او و فرزند معاویه درگرفت.. این نبرد یکی از صحنه های جهاد همیشگی تاریخ در جامعه انسانی است و از آغاز تاریخ(آدم) تا پایان تاریخ(آخرالزمان)و استقرار جهانی عدالت و برابری و خوشبختی انسان بر روی زمین ادامه دارد.»

 

معلم شهید دکتر علی شریعتی

کتاب «حسین وارث آدم»

 

 

 

 

رنج و هنر

 زندگي هنرمندان هميشه با درد همراه بوده است. درد آنها را ساخته است. امروز مي‌خواهم از هوشنگ مرادي کرماني بگويم. آدميزاد به جاش که برسه از سنگ سخت‌تره و اگر ناز پرورده باشه و از سختي‌ها بترسه از گل نازکتره، باکمترين باد سرد و گرمي پرپر مي‌شه.

هوشنگ مرادي کرماني در کودکي مادرش را از دست داد و پدرش به بيماري اعصاب و روان دچار شد. از مطب دکتر که بيرون مي‌آييم پدرم هوس مي‌کند که به خورشيد نگاه کند، عطسه کند. دستش را مي‌گيرم و مي‌کشم.

يک روز گم شد تو تهران. کلانتري‌ها، ديوانه‌ خانه‌ها، بيمارستان‌هاي رواني، پزشکي قانوني، آسايشگاه سالمندان را گشتم، آن جا بود. همان جا مرد. تنهايي رفتم خواستگاري. زن گرفتم و بچه‌دار شدم.

چه کشيدم در تهران، پدرم درآمد. سياهي لشکر تياتر شدم. معلم کلاس بيسوادي، حسابداري، انبارداري، کارگري، نوشابه‌فروشي در محله‌هاي نازي آباد، امامزاده حسن، جواديه، راه آهن. دانشجو هم شدم. کارشناس وزارت بهداشت شدم. زندگي تو زير زمين‌ها، اتاقک‌هاي پشت بام، خانه‌هاي شلوغ، محله‌هاي قديمي و فقيرنشين، ۱۶ خانه، و هر کدام يک ماجرا. چهار سال کشيد تا اولين نوشته‌ام توي مجله‌ي خوشه چاپ شد، و بعد راديو، تلويزيون، سينما. يک روز توي اتوبوس بودم. غم غربت، بيکاري، گرسنگي، سرخوردگي گريبانم را گرفته بود. گيج بودم. تو اين دنيا نبودم. نمي‌خواستم برگردم کرمان. جواني آمد بالا و گفت: غريبم، گرسنه‌ام. همسن خودم بود. دلم سوخت. عقب اتوبوس، روي صندلي، بغل مرد چاق و کت و گنده‌اي نشسته بودم. داشتم خفه مي‌شدم. دست کردم تو جيبم ۱۵ ريال درآوردم ۵ ريال دادم به جوان و يک تومان را هم گذاشتم تو جيبم که با آن نان و لوبيا بخورم. جلوي دانشگاه تهران، پياده شدم. يادم افتاد که قبلا پول خرد نداشتم. ۱۵ ريال را از کجا آوردم؟ ديدم ندانسته و ناخواسته، گيج و منگ، دست کرده‌ام تو جيب مرد چسبيده به من ۱۵ ريال داده‌ام به جوان گرفتار و يک تومان هم گذاشته‌ام تو جيب خودم. حسابي ترسيدم. دنبال اتوبوس دويدم. اتوبوس رفت. پشت سرم را نگاه مي‌کردم و مي‌دويدم. چه قدر پشت سرم را نگاه کنم و بترسم؟ چه قدر با خودم حرف بزنم، براي شنونده‌هاي راديو، تماشاگران سينما و خواننده‌هام حرف بزنم. تا کي قصه بگويم؟

اما هنرمند هيچ گاه نااميد نمي‌شود. شما که غريبه نيستيد. خسته شدم. نه خسته نشدم. اداي خسته‌ها را درمي‌آورم. هنوز دره‌ها و کوه‌هاي شميران صداي پاهايم را مي‌شنوند. توي باران، توي برف، زمستان و تابستان. اگر دوباره به دنيا بيايم کوهنورد مي‌شوم! چه کيفي دارد کوه. هر صبح زود، توي پارک، برآمدن آفتاب، بيداري آفتاب و پرندگان را مي‌بينم، با عطر، با گذشته‌ها با قصه‌ها قدم مي‌زنم، انجير خشک مي‌خورم.

با آغ بابا رفته بوديم بالاي ده. چوپان به آغ بابا احترام گذاشت و به من گفت: هر کدام از گوسفندها را که گرفتي مال خودت. من بزغاله‌ي کوچولو و ريقويي گرفتم. همان که دوست داشتم. تا مدت‌ها سرزنش مي‌شدم که: چرا گوسفند پروار و قوچ بزرگي نگرفتي!

تو خانه، به ديوار آشپزخانه زنگوله‌ي بزغاله دارم. جرينگ جرينگ صدا مي‌کند. مرا به کجاها که نمي‌برد!

روزگار اين جوري است. از شما چه پنهان، همه‌اش تلخ نبود، سخت نبود، سخت نيست. ناشکري نمي‌کنم لذت هم داشت، دارد. لذت خواندن و نوشتن، لذت پيدا کردن دوست، خانواده. خدايا من چه قدر خوشبختم! 

براي سومين سال پرواز حسين پناهي

 

کهکشان‌ها کو زمينم؟

زمين کو وطنم

وطن کو خانه‌ام؟

خانه کو مادرم؟

مادر کو کبوترانم؟

... معناي اين همه سکوت چيست؟

من گم شدم در تو؟

يا تو گم شدي در من اي زمان؟!

... کاش هرگز آن روز

از درخت انجير پايين نيامده بودم!!

کاش!

                                    يادش گرامي

 

به ياد شاملو

 

امروز ياد شادروان احمد شاملو را گرامي مي‌داريم. يادش مانا و راهش پايا.

به مناسبت هفتمين سالگرد شاملو

                      بر سرماي درون

همه

       لرزش دست و دلم

                                 از آن بود

که عشق

            پناهي گردد،

پروازي نه

گريزگاهي گردد.

آي عشق آي عشق

چهره‌ي آبيت پيدا نيست

و خنکاي مرهمي

                       بر شعله‌ي زخمي

نه شور شعله

بر سرماي درون

آي عشق آي عشق

چهره‌ي سرخت پيدا نيست.

غبار تيره‌ي تسکيني

                           بر حضور وهن

و دنج رهايي

               بر گريز حضور.

سياهي

            بر آرامش آبي

و سبزه‌ي برگچه

                     بر ارغوان

آي عشق آي عشق

رنگ آشنايت

پيدا نيست.