او شعر بود و همهمهي ما شعار بود
قيصر امين پور سلام. شاعر آينههاي ناگهان سلام. چه زود از ميان ما رفتي. هنوز چشمهاي زيادي شوق ديدارت را داشتند. سالها آرزو داشتم دانشجوي دانشکدهي ادبيات شوم به اميد اينکه در کلاسهاي تو حاضر شوم. اکنون به روزي فکر ميکنم که از پلههاي دانشکدهي ادبيات بالا ميروم و چشمانم به دنبال تو ميدود.
من هنوز رفتنت را باور نميکنم. گفتهاند که تو شاعر روزگاران خواهي ماند. اين که چيزي نيست. تو انسان روزگاران خواهي ماند.
اين روزها وجود عزيزت ضروري است. اين روزها که حادثه بيداد ميکند. اي از بهشت باز دري پيش چشم تو از پس آن همه درد و رنج اکنون روزهاي آسايشت مبارک. راستي به قول خواهرت فروغ:
دستهاي خويش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتي؟
اين قرارداد
تا ابد ميان ما
برقرار باد:
چشمهاي من به جاي دستهاي تو!
من به دست تو
آب ميدهم
تو به چشم من
آبرو بده!
من به چشمهاي بي قرار تو
قول ميدهم:
ريشههاي ما به آب
شاخههاي ما به آفتاب ميرسد
ما دوباره سبز ميشويم!
عنوان اين پست مصراعي است از استاد بهمني.