حسرت خيلي چيزها را مي‌خورم. حسرت اينکه اگر قيصر بود... چه آرزوهايي داشتم که همه با مرگ قيصر تمام شد. آرزو داشتم روزي شاگرد قيصر بشوم. خوش به حال خواهرم که درس رودکي و منوچهري را با قيصر داشت. چهارشنبه ۹ آبان ۸۶ دانشکده‌ي ادبيات عزادار قيصر بود. يادم هست که آن روز قيصر کلاس نقد ادبي داشت. سر آن کلاس نشستيم و اشک ريختيم. همه مي‌دانستيم که انتظار فايده‌اي ندارد. ولي منتظر مانديم. آن روزها براي قيصر چند خط نوشته بودم که دوست دارم دوباره اينجا بگذارمش:

قيصر امين پور سلام. شاعر آينه‌هاي ناگهان سلام. چه زود از ميان ما رفتي. هنوز چشم‌هاي زيادي شوق ديدارت را داشتند. سالها آرزو داشتم دانشجوي دانشکده‌ي ادبيات شوم به اميد اينکه در کلاس‌هاي تو حاضر شوم. اکنون به روزي فکر مي‌کنم که از پله‌هاي دانشکده‌ي ادبيات بالا مي‌روم و چشمانم به دنبال تو مي‌دود.

من هنوز رفتنت را باور نمي‌کنم. گفته‌اند که تو شاعر روزگاران خواهي ماند. اين که چيزي نيست. تو انسان روزگاران خواهي ماند.

اين روزها وجود عزيزت ضروري است. اين روزها که حادثه بيداد مي‌کند. اي از بهشت باز دري پيش چشم تو از پس آن همه درد و رنج اکنون روزهاي آسايشت مبارک. راستي به قول خواهرت فروغ:

دست‌هاي خويش را

در کدام باغچه

عاشقانه کاشتي؟

اين قرارداد

تا ابد ميان ما

برقرار باد:

چشم‌هاي من به جاي دست‌هاي تو!

من به دست تو

آب مي‌دهم

تو به چشم من

آبرو بده!

من به چشم‌هاي بي قرار تو

قول مي‌دهم:

ريشه‌هاي ما به آب

شاخه‌هاي ما به آفتاب مي‌رسد

ما دوباره سبز مي‌شويم!

عنوان اين پست مصراعي است از استاد بهمني.