و ياسم از صبوري روحم وسيع تر شده است
قبلترها جايي خوانده بودم که عاشقان واقعي هيچ وقت به هم نميرسند. اين حرف را بارها از اين و آن شنيدهام. حالا احساس ميکنم اين حرف درست است. احساس ميکنم هر گونه تلاشي براي اثبات خلاف اين قضيه بيهوده است. خيلي خسته ام.
ضعيف و شکننده شدهام اين روزها. حوصلهي هيچ چيز را ندارم.
سه تارم يک گوشه افتاده و من هيچ ميل و کششي به هيچ چيز ندارم. يک هفته وقت داريم براي انتخاب رشته. فکر کنم با اين رتبهي افتضاحم مجبور باشم توي همين شهر لعنتي درس بخوانم. دانشگاه هم ديگر برايم مهم نيست. نسبت به همه چيز بي تفاوت شدهام.
دلم ميخواهد زمان متوقف شود. چون ميدانم که با گذشت زمان همه چيز بدتر ميشود. حال من نيز. هميشه اين بيت را ميخوانم:
من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود
احساس ميکنم تا به حال هيچ زماني اينقدر کلافه و نااميد و خسته نبودهام. دلم يک شانه ميخواهد براي گريه کردن.
+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم مرداد ۱۳۹۰ ساعت 14:27 توسط صبا رهگذر
|