دلم برای استاد قبلیم تنگ‌ شده. او بود که حس و حال نواختن را بی آنکه چیزی بگوید به من و یار یاد داد. او بود که تمام دستگاه های ردیف را گوشه به گوشه و با عشق به ما‌ یاد‌ داد. بدون نت. که علم عشق در دفتر نباشد. او بود که جمعه ها و این اواخر سه شنبه های زیادی میزبان ما بود. با اتاقی که پر از تابلوهای نقاشی و خوشنویسی بود. با خانه ای که روی طاقچه و راه پله هایش پر از گل های زیبا بود. با دلی که مثل آینه زلال و شفاف بود. برایش یک گلدان خریده ام با گل های صورتی. و یک جعبه سوهان.‌ امروز قرار بود به دیدن‌ استاد برویم. نشد. غمگینم. به اکباتان فکر می کنم با درخت های سبز بلندش و آن پله ها که سال ها عبور من و تو را دیدند. به خنده ها و غم هایمان در مسیر کلاس. به استرس قبل از کلاس که من می گفتم تو اول درست را تحویل بده. و تو می‌گفتی اول تو تحویل بده.‌ به حال خوش بعد از کلاس که با شیطنت به هم می گفتیم من درسم را بهتر تحویل دادم. به اشتیاقمان برای آغاز و پایان هر دستگاه جدید. به استاد فکر می کنم. به صدای زلال سنتورش.‌ بی اندازه دلتنگم.