پا به ایستگاه متروی نواب می گذارم. دنبال خط میدان صنعت می گردم. پله برقی هایش تمام نمی شود. اولی؛ دومی؛ سومی. پایین تر می رود. توی مترو گوشه ای ایستادم و سعی می کردم به آدم ها نگاه نکنم. همیشه توی مترو واهمه دارم از تماشای این همه نگاه. نگاه های منتظر؛ نگاه های خسته؛ نگاه های ناامید؛ نگاه های تنها. توی مترو نغمه ی تنهایی آدم ها فریاد می کند. به میدان صنعت که می رسم سوار اتوبوس می شوم. داخل اتوبوس گرم تر از آن است که بشود تحمل کرد. زنی سوار اتوبوس می شود و با عصبانیت حرف می زند در باب بی شعور بودن ایرانی ها و دو سه تا زن دیگر مدام حرف هایش را تایید می کنند. زنی در مقابلم با چشمان گرد و متعجب نگاهشان می کرد. بعد از طی یک سربالایی و کمی پیاده روی بالاخره به مقصد رسیدم. زنگ در را زدم. سوار آسانسور شدم و فکر کردم حالا جلوی در منتظرند. محکم بغلشان می کنم. در باز بود. ولی کسی جلوی در نبود. رفتم تو. چند دقیقه نشستم. بعد رفتم سراغشان. پشت کامپیوتر نشسته بودند و عکس های لباس عروس و میکاپ عروس نگاه می کردند. یاد زمان های نه چندان دوری افتادم که از چند ساعت قبل از آمدنم پای‌ پنجره بودند و تمام ماشین ها و عابرها را با دقت نگاه می کردند. بعد می دویدند جلوی در و می پریدند توی بغلم. انگار همین دیروز بود. فقط یکی دو ماه از انتخابات گذشته بود. شهر آرام نبود. هر شب صدای الله اکبر می آمد. بچه ها دو ماهه بودند. من شیشه شیر دهانشان می گذاشتم و از تاریکی و صداها وحشت می کردم. بعد دستمالی روی شانه ام می انداختم و سر کوچکشان را روی شانه ام می گذاشتم و آروغشان را می گرفتم و با خودم می گفتم هیچ بچه ای در این دنیا نیست که برایم از آن ها عزیزتر باشد. اولین بار که خاله صدایم کردند داشتم دیوانه می شدم از خوشی. اولین بار که نشستند. اولین بار که قدم برداشتند. و تمام اولین هایشان در ذهنم مانده است. نگاهشان می کنم. با ذوق و شوق صفحه های عکس را بالا و پایین می کنند. حالا انگار از جهانی دیگر آمده اند. یا شاید من نمی خواهم باور کنم آن نوزادهای کوچولو بزرگ شده اند. خب واقعا مگر ده سالگی یعنی چقدر بزرگ؟ آن شب که دلارام برایم از خانه ی دوستش با آب و تاب حرف می زد گفت خاله؛ مهریار خیلی خوشبخته. گفتم چرا؟ گفت خاله مگه نمی دونی هانی مانی؟ من خندیدم. اما شاید هیچ وقت اینقدر تلخ نخندیده بودم. حالا اینقدر بزرگ شده اند که وقتی در آینه آرایش می کنم کنارم می ایستند و مارک کرمم را می پرسند. شب که پرنیان مثل همیشه تخت خودش را به من می دهد و خودش روی زمین‌ می خوابد می گوید: خاله از خاطرات نوزادی مون بگو. برایشان خاطره تعریف می کنم و سعی می کنم بغضم را پنهان کنم. پرنیان گفت: خاله فکر کن الان هم نوزادیم. برای چند لحظه آرزویم برآورده شد. آن شب مثل نوزادی شان در آغوش من بودند.