در اتوبوسی نشسته بودم. نمی دانم کجا می رفت. مسافران اتوبوس را نمی شناختم. انگار سرگردان بودم. اپرای مولانا در اتوبوس پخش می شد. آنجا که دیدار شمس و مولاناست. آنجا که مولانا می گوید:

بس بگفتم کو وصال و کو نجاح

برد این کوکو مرا در کوی تو.

بیدار که شدم صورتم خیس اشک بود. اما حال خوبی داشتم.