دوست

من در سال های دبستان آدم گوشه گیری بودم. از جمع فرار می کردم. در سال های بعد دوست هایی پیدا کردم. اما خیلی کم و محدود. جمع های دوستی را دوست نداشتم. بودن با یک دوست را ترجیح می دادم. اما حالا چند سالی می شود که دوستی هایم گسترده تر شده. از زیاد شدن این عدد هراسی ندارم و از قرار گرفتن در جمع های دوستانه هم لذت می برم. چند روز پیش که خواستم نام دوست هایم را گوشه ای برای خودم بنویسم گیج شدم. حسابشان دارد از دستم در می رود. یادم‌ افتاد که پدر هم در جوانیش همینطور بوده. یک بار که خواسته لیستی از دوستانش بنویسد آن عدد آنقدر بزرگ شده که حالا خودم هم یادم نیست. حالا در بیست و شش سالگی به دو تا نکته ی مهم رسیده ام. اول اینکه پروسه ی دوست یابی را همین جا و در همین سن متوقف کنم. نه اینکه آدم های خوب کم باشند. اما وقت و انرژی و عاطفه ی من محدودیت هایی دارد. من در همین هفته ی گذشته ی دو تا دوست جدید را دیدم. دیگر ذهنم گنجایش این همه رابطه با آدم های گوناگون را ندارد. دوم اینکه تصمیم گرفتم لیستی بنویسم از تمام دوست هایم. دیده و نادیده. فرقی نمی کند. دوست های من یعنی همه آن ها که گوشه ای از ذهن و قلب من را گرفته اند. بعد خوب به این لیست و این اسم ها نگاه کنم. بعد طبقه بندی کنم. به این شکل که آن ها که به من نزدیک ترند را در یک طبقه ی جدا بنویسم. و آن ها که دورترند در لیستی دیگر. آن وقت دیگر آدم های این دو دسته قاطی نمی شوند. آن وقت دیگر برای یک دوست دور یک عالمه احساس و توجه صرف نمی کنم. آن وقت دیگر تاریخ تولد همه ی دوستانم را گوشه ی تقویمم یادداشت نمی کنم. من در سن بیست و شش سالگی به این نتیجه رسیدم که آدم رابطه های گسترده و سطحی نیستم. من آدم رابطه های محدود و عمیقم. کمیت هیچ وقت کیفیت نیاورده. من ترجیح می دهم دوستانم از تعداد انگشتان یک دستم کمتر باشند. اما دوست واقعی باشند. دوست واقعی یعنی شریک غم و شادی.

بعدا نوشت: لیست هایم را درست کردم. یک دسته دوستان نزدیکم که همانطور که گفتم از تعداد انگشتان یک دستم کمترند اما کافی اند. یک دسته دوست های دور منند که بیشتر دوستانم در همین دسته جا گرفتند و لیست بلند بالایی شد. یک دسته ی سومی هم درست کردم که صرفا دوستان مجازی منند. یک چند نفری هم اضافه آمدند و در هیچ کدام از این سه دسته جا نگرفتند. کسانی که سال تا سال سراغ آدم را نمی گیرند و وقتی کاری دارند پیدایشان می شود. حالا آرام ترم. دیگر اصراری ندارم نظم این دسته ها را به هم بزنم و کسی را از لیست دوستان دور به دوستان نزدیک اضافه کنم. حالا هر کس سر جای خودش هست. قطعا لیست دوستان دور و مجازی من همیشه باز هست. ولی ترجیح می دهم دوستان نزدیکم همچنان از انگشتان یک دستم کمتر باشند.

کوچه خادم آزاد

خیابان امیریه. کوچه ی خادم آزاد. خانه ای که شاهد جشن عقد و عروسی پدر و مادرم بوده. بزرگ ترها که از در خانه وارد می شدند باید خم می شدند تا سرشان به بالای در نخورد. راهرویی دراز داشت.سمت چپ راهرو دری بود با نقاشی های رنگی. پله می خورد. پله های بلند‌ خال خالی را که بالا می رفتی دو تا اتاق تو در تو بود. با طاقچه های گچ بری شده. در کمدها هم از آن نقاشی های رنگی داشت. رازآلودترین خاطره ی کودکی هایم بالا رفتن و پایین آمدن از همین پله ها بود. درست روبروی همین در؛ آن طرف راهرو دری بود که به آشپزخانه باز می شد. آشپزخانه؛ اتاقی کوچک در اندرونی ترین قسمت خانه. از توی آشپزخانه وارد اتاقی دیگر می شدی که کوچک و نقلی بود. آن اتاق از توی راهرو هم در داشت و چه لذتی داشت از راهرو وارد شوی و از آن طرف بیایی بیرون. روبروی اتاق در آن سوی راهرو یک اتاق خیلی بزرگ می دیدی که مهمان خانه بود. در بهترین جای اتاق یک تلوزیون مبله جا گرفته بود که همیشه درش بسته بود. روی طاقچه آینه شمعدان بود. وقتی نور خورشید توی اتاق پهن می شد رنگ های فرش های قرمز دلبری می کرد. دور تا دور اتاق مبل های سلطنتی چوبی بود. نشستن روی آن مبل ها هیجان انگیزترین کار آن روزهایم بود. در زمان کودکی من کمتر کسی مبل داشت. توی کل فامیل ما فققط آن ها و عمه مبل داشتند. ما هر وقت می رفتیم توی همین مهمان خانه می نشستیم. نمی دانم چند متر بود. ولی هنوز هم به نظر من بزرگ ترین و قشنگ ترین مهمان خانه ی دنیاست. هر سال عید نوروز؛ اول؛ آنجا می رفتیم. صاحب خانه در جوانی نقاش و صافکار ماشین بوده. اما نمی دانم چرا در فامیل به حاجی صیاد معروف بود. حاجی صیاد پسر عمه ی پدربزرگم بود و بزرگ فامیل.‌ پولدارترین آدم در فامیل مادرم و حتی فامیل پدرم بود. هنوز بنز آمریکاییش را داشت. مادرم می گفت وقتی کوچک بوده حاجی صیاد آن ها را سوار ماشینش می کرده و می برده شاه عبدالعظیم. تنها کسی که آن زمان ها در فامیل ماشین داشته. من حاجی صیاد را دوست داشتم. او مهربان و شوخ طبع بود و ما را دوست داشت و همیشه بیشترین عیدی ها را از دست او می گرفتیم. هنوز طعم شیرینی های ریز و خوشمزه و آجیل های درشت خانه اش زیر زبانم است. انتهای اتاق دری بود که به حیاط باز می شد و از راهرو هم در داشت. پرده های سفید معمولا باز بود و گفتنی نیست که وقتی روی آن مبل های چوبی می نشستی و حیاط را تماشا می کردی چه لذتی داشت و چقدر احساس سلطنت می کردی. حیاط بزرگی بود با حوض بزرگی در وسطش. با درخت های سبز و تابی که به یکی از درخت ها بسته شده بود. من توی همین حیاط می دویدم و بازی می کردم. همبازیم نوه ی حاجی صیاد بود که همسن من بود و اسمش مهدی بود. پدر و مادر مهدی وقتی هنوز طلاق مد نبود طلاق گرفته بودند. وقتی مهدی نوزاد بود. مهدی پیش مادر بزرگ و پدر بزرگ و پدرش توی همین خانه زندگی می کرد. فاطمه دختر بزرگ حاجی صیاد هم طلاق گرفته بود و سال ها بود توی همین خانه زندگی می کرد. همیشه می خندید و مهربان بود. همیشه چادر رنگی سرش بود. فاطمه عمه ی مهدی بود اما یادم هست که برایش مادری می کرد. به او دیکته می گفت و خلاصه همه ی کارهایی که یک مادر در حق پسرش می کند انجام می داد. بعدها فهمیدم که فاطمه و همسرش زندگی عاشقانه ای داشتند و توی همان اتاق طبقه ی بالا زندگی می کرده اند. ولی بچه دار نمی شدند. دست آخر زور خانواده ها می چربد و مجبور می شوند به خاطر بچه طلاق بگیرند. یادم هست که یک بار فاطمه آلبوم عکس هایش با همسرش را نشانمان می داد. یک بار که من و مهدی از آن پله های راز آلود رفتیم طبقه ی بالا نامه ای را نشانم داد که برای مادرش نوشته بود. نامه ای که هیچ وقت به دست کسی نرسید و توی همان اتاق مخفی ماند. آن نامه یک راز بود که شاید تا همین امروز هم فقط من می دانم. دختر کوچک خانه؛ همان وقت ها که من کوچک بودم ازدواج کرد و رفت. حاجی صیاد سه تا پسر هم داشت. یکی از پسرها ۱۴ سال پیش در جوانی مرد. یکی دیگر کمی عقب ماندگی ذهنی داشت و توی همین خانه زندگی می کرد. یکی از پسرها هم پدر مهدی بود.
نوروز سال ۸۷ آخرین باری بود که به این خانه ی رویایی قدم گذاشتم. بعد از آن این خانه هم مثل هزار خانه رویایی دیگر کوبیده شد و به جایش برج بالا رفت. حالا سهم حاجی صیاد آپارتمانی کوچک بود. بدون راهرو و بدون حیاط. هر سال عید می رفتیم خانه شان. حاجی صیاد هنوز هم شوخ و مهربان بود. اما غم چشم هایش پنهان شدنی نبود. من هر بار که به این خانه می رفتم غصه می خوردم. به جز خانه ی پدری فروغ که در سبزی داشت در انتهای کوچه؛ بقیه خانه ها از شر کلنگ جان سالم به در نبردند و یکی یکی خراب شدند. 

مهدی بزرگ شده بود و فقط به هم سلام می کردیم. پدرش با همسر و فرزندان جدیدش در یکی از واحدهای آپارتمانی همان خانه زندگی می کردند و مهدی پیش پدربزرگ و مادربزرگش بود. دختر کوچک خانه حالا خودش سه تا پسر بزرگ داشت. فاطمه دوباره ازدواج کرده بود و صاحب یک دختر به نام مبینا شده بود.
اواخر خرداد سال ۹۳ یک روز که آخرین امتحان دانشگاه را داده بودم مادر زنگ زد. گفت فاطمه مرد.
باور نمی کردم. با همسرش و مبینا و بچه ای که در راه بود توی راه مشهد رفته بودند دریاچه عباس آباد بهشهر. دو تا ماشین بودند. مبینا در آن یکی ماشین پیش عمو و زن عمویش بوده. یک لحظه پدرش از ماشین پیاده می شود تا مبینا را بیاورد توی ماشین خودشان. یادش می رود ترمز دستی را بکشد. ماشین می رود توی دریاچه و فاطمه پیش از غرق شدن سکته می کند و تمام. من فاطمه را از همان سال های کودکی دیگر ندیده بودم. وقتی به تشییع جنازه اش رفتیم زنی چهل ساله بود که من هیچ تصویری از او نداشتم. تصویر من از او همان دختر خندان و مهربان بود با چشم های سیاه و ابروهای به هم پیوسته و چادر رنگی. آن روز مبینا را دیدم که ۷ ساله بود. نگاهش شبیه نگاه مادرش بود. گریه نمی کرد. فقط بهت زده نگاه می کرد. کاپشن قرمزی تنش بود و توی آن گرما نمی گذاشت کاپشن را از تنش در بیاورند. می گفت مادرم کاپشنم را تنم کرده. پدر مبینا خیلی زود ازدواج کرد و رفت سراغ همسر و فرزند جدید. حالا مبینا هم پیش پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کند. چند روز پیش مبینا با پدر بزرگ و مادر بزرگش و مهدی آمده بودند خانه ی پدری. مبینا به مادربزرگش می گفت ننه دوست داشتی یه همچین خونه ای داشته باشی؟ از حرفش هم خنده ام گرفت هم دلم گرفت. طفلک حق داشت. او هیچ وقت آن خانه با شکوه و بزرگ پدربزرگش را ندیده بود. آن حوض و درخت ها و آن تلوزیون مبله را ندیده بود. با مبینا رفتیم به اتاقم. همه ی عروسک هایم را چیدیم و با هم خاله بازی کردیم. می گفت من هم خیلی عروسک داشتم. مادرم داد به فقیرها. موقع خداحافظی بغلم کرد و گفت خداحافظ خانم. خیلی خوش گذشت. و من به آن دختر خندان و مهربان فکر می کردم با چشم های سیاه و ابروهای به هم پیوسته و چادر رنگی.

خیال خواب خوش

ساعت ۵ صبح است. از خواب پریدم و با نگرانی به سمت ماشین لباسشویی دویدم. با دیدن خالی بودن ماشین لباسشویی خیالم راحت شد که لباس ها پهن شده است. دیشب خیلی خسته بودم و پهن کردن لباس ها را به همسرم سپردم و خوابیدم. 
ولی تمام این چند ساعت در خواب نگران لباس ها بودم که مبادا در ماشین مانده باشند. دست آخر هم از خواب پریدم. می دانی بعد از ۷ سال خانه داری هنوز کار خانه خسته ام می کند. هنوز بر دوشم سنگینی می کند. مخصوصا این روزها که معلمی هم به کارهایم اضافه شده است. کلاس مکاتب ادبی هم می روم و اتودهای سخت استاد علیزاده را هم باید بزنم. دختر خانه ی پدری که بودم فکر می کردم کار خانه فقط غذا درست کردن است. خانم خانه که شدم فهمیدم غذا پختن یک بخش خیلی خیلی کوچک کارهای خانه است. یک وقت هایی که خسته می شوم؛ یک وقت هایی که مریض می شوم و ناچارم کارها را انجام دهم خیلی یاد مادرم میوفتم. همیشه وقتی سرما می خوردم برایم فرنی درست می کرد. شلغم و سوپ می پخت. اما خانم خانه که باشی مریض هم که باشی باید بلند شوی خودت فرنی و شلغم و سوپ بپزی. مادری نیست که پرستاریت کند.

امشب یادم افتاد چند سال پیش شب امتحان نظامی بود. باید کل ۲۰۰۰ بیت مخزن الاسرار را امتحان می دادیم. استاد سخت گیری داشتیم که دست به انداختنش خوب بود. حالا بماند که بعدها نمی دانم چه شد برای پایان نامه رفتم سراغ همان استاد. آن شب از ترس امتحان نظامی دندان هایم به هم می خورد و می لرزیدم. صدای دندان هایم را می شنیدم. به هر سختی بود نیمه های شب خوابم برد. تا صبح مدام از خواب می پریدم و در جایم می نشستم و شعر می خواندم از حفظ. مثلا همانطور که از خواب می پریدم می نشستم در جایم و می خواندم ای مدنی برقع و مکی نقاب سایه نشین چند بود آفتاب. همینطور چند بیت می خواندم و می خوابیدم و دوباره بیدار می شدم. تا صبح نمی دانم چند تا شعر نظامی را به همین شکل خواندم. امشب که از خواب پریدم و به سمت آشپزخانه و ماشین لباسشویی دویدم یک لحظه خودم خنده ام گرفت. بعد فکر کردم همه ی عمر در حال دویدنیم و در آخر امتحان ها را پاس می کنیم و دوران دانشجویی تمام می شود. لباس ها پهن می شوند و ظرف ها شسته می شوند. اما خستگی ها می مانند به تن و جانمان. حالا صبح شده و صدای اذان می آید. من به صفحه ی گوشی خیره شده ام و فکر می کنم برای کلاس مکاتب ادبی؛ خسیس مولیر را نخوانده ام و فقط دو روز وقت دارم. چهارشنبه مهمان دارم. کتاب امینه را تمام نکرده ام و مدت هاست نشانک کتاب از جایش تکان نخورده. برای جمع دوستانه کتاب خوانی مان کتاب شعر و کودکی را نخوانده ام. سه تا اتود از علیزاده باید به استاد تحویل بدهم که فقط یکی را زده ام. پنجشنبه هم مهمانی دعوت شده ام. دلم می خواهد چند روز هیچ فکر و دغدغه ای نداشته باشم. فقط بخوابم. حتی دغدغه ی درس های سخت کلاس موسیقی را نداشته باشم. یک شب بخوابم مثل خواب های کودکیم و در خواب لبخند بزنم.

روزهای معلمی من ۱

آن شب توی حرم امام رضا مریم گفت شاگرد جدیدی به مدرسه آمده. اسمش زهراست. فامیلیش رضا. گفت رضا از پاکستان آمده و تازه فارسی یاد گرفته. نیاز به یک معلم خصوصی دارد که درس ها را با حوصله و آرامش یاد بگیرد. مریم گفت تو بهترین معلمی برای او. من عاشق معلمیم و از کودکی آرزو داشتم معلم شوم. همان جا از امام رضا خواستم رضا شاگرد من شود. هر بار که چشمم به ضریح افتاد خواهشم را تکرار کردم. هفته ی پیش مریم زنگ زد و گفت رزومه ات را بفرست برای مدرسه. و خلاصه یک روز صبح جمعه مادر رضا به من زنگ زد. نمی توانست فارسی حرف بزند. فقط گفت سلام خوبی؟ can you speek english؟ من هم فوری گفتم no.
بعد هر دومان خنده مان گرفت. گوشی را داد به دخترش. با هم حرف زدیم. قرارمان همان روز عصر شد. کار من خیلی یک دفعه ای شروع شد. کتاب فارسی هفتم را برداشتم و رفتم. رضا ۴ تا خواهر و برادر کوچک تر دارد. وقتی رسیدم همه شان جمع شدند دورم و نگاهم می کردند. من هم لبخند می زدم. مادرش به موکت اشاره کرد و گفت بنشینید. بچه ها و مادرش نشسته بودند و زل زده بودند به من. ولی سعی کردم آرامشم را حفظ کنم و از زهرا خواستم دفتری بیاورد تا شروع کنیم. از تشبیه شروع کردم. بعد هم جمله و فعل و انواع جمله را گفتم. کمی که گذشت مادرش پرسید چای یا کافی؟ گفتم چای. وقتی چای را آورد دیدم رنگش شبیه نسکافه است ولی طعمش نه مثل چای بود نه نسکافه. خیلی تلخ و بدمزه بود. هر چقدر شکر ریختم شیرین نشد. به هر سختی بود خوردم. یادم باشد دیگر هیچ وقت چای پاکستانی نخورم.
زهرا خیلی خوب مطالب را متوجه می شد و هوش خوبی داشت. کلمات هم خانواده را هم گفتم. سعی می کردم خیلی شمرده و آرام تر از حالت معمول حرف بزنم. انگار کمی خسته و بی حال بود. انگار خوابش می آمد. نه یادم آمد مریم گفته بود مدل رضا اینطوری ست. آدم فکر می کند خوابش می آید.  ولی اینطور نیست. به هر حال به نظر می رسید هیچ کداممان زیاد راحت نیستیم. دو ساعت نشستن روی موکت کمرم را اذیت کرده بود. زل زدن آدم های غریبه و سر و صدای خواهر و برادرهایش تمرکزم را به هم می زد. با اینکه بخاری روشن بود ولی هوا هم به نظرم سرد بود. چای پاکستانی هم که کامم را تلخ کرد. خلاصه جلسه ی ا‌ول با قافیه و ردیف تمام شد. مادرش آمد و به رضا گفت از من بپرسد قیمت چقدر است؟ من قیمت بالایی نگفتم. اما مادرش گفت خیلی گران است. بعد رو به من کرد و گفت تخفیف بدید. لبخند زدم و گفتم دفعه ی بعد در موردش صحبت می کنیم. خنده ام گرفته بود. او از کلمات فارسی فقط سلام و خوبی را بلد بود. ولی با این وجود چانه زدن را هم در این مدت کوتاه یاد گرفته بود. در را که پشت سرم بستم احساس می کردم کمرم درد می کند و چقدر خسته ام.

لانچر ۵

لانچر ۵ داستان زندگی چند سرباز بود در محیطی خشک و خشن. جوان هایی با لهجه هایی مختلف؛ سرهای بی مو و لباس هایی یک شکل. جوان هایی که بهترین روزهای زندگی شان در حال از دست رفتن بود. راستی کدام سرباز هست که دوران سربازی را دوست داشته باشد؟  اصلا کدام چیز اجباری در این دنیا دوست داشتنی است؟ تو بگو بهترین چیزها. خلاصه هر کدام از این سربازها برای خودش داستانی داشت. اما داستان یکی از سربازها خیلی غم انگیز بود. سربازی که صورت زیبایی داشت و ...

بله سربازی که مورد تجاوز قرار گرفته بود و خودکشی کرده بود. کارگردانی و نویسندگی پویا سعیدی بسیار زیبا و حرفه ای بود. بازی نقش اول کار؛ امیر نوروزی هم خیلی دوست داشتم. همه بازی ها حرفه ای بود و دیالوگ ها به شدت تاثیر گذار. سربازی که لهجه ی یزدی داشت و اسمش را نمی دانم خیلی خوب بازی کرده بود. لانچر ۵ یک درام واقعی بود. من با تماشایش بارها خندیدم. آن هم با صدای بلند. بغض کردم. فکر کردم و حالات مختلفی را تجربه کردم.

دوستان نزدیکم می دانند که من با طنز میانه ای ندارم و چیزهایی که بقیه را حسابی می خنداند برایم خنده دار نیست و شاید فقط لبخندی بزنم. اما این کار شاید اولین کاری بود که توانست در موقعیت های طنزش اینقدر من را بخنداند. لانچر ۵ یک کار حرفه ای از یک گروه حرفه ای و کار بلد بود. خوشحالم که بعد از حدود دو سال تئاتر ندیدن یک تئاتر خیلی خوب دیدم.

چیزی شبیه معجزه

ساعت حدود ۳ نیمه شب بود. توی حرم تنها نشسته بودم. پلک هایم روی هم می رفت. خادم چند باری آمد و بیدارم کرد. دو تا دختر جوان آمدند کنارم نشستند. چادرهای رنگی سرشان بود و پر از شر و شور جوانی بودند. صورتشان را ندیدم. صدایشان را می شنیدم که با هم حرف می زدند. از آن جنس حرف های ناب دوستانه که آدم فقط با رفیق نزدیکش می گوید. در دلم گفتم خوش به حالشان. چه حال خوشی دارند کنار هم. چند دقیقه بعد رفتند. رفتم توی صحن انقلاب روبروی گنبد ایستادم و در حالی که از شدت سرما شالم را دور صورتم پوشانده بودم نقاره زنی را نگاه کردم. نقاره زنی که تمام شد مادرم را هم دیدم و گفتم از همین جا برگردیم. مادرم گفت برویم از صحن آزادی برگردیم. مادر مثل خود من نوستالژیک باز است. دوست دارد مثل گذشته از صحن آزادی وارد حرم شود و از همان جا برگردد. در یکی از رواق ها خادم ها کنار هم ایستاده بودند و می خواندند. مادر ایستاد مراسمشان را نگاه کند. من توی صحن آزادی روبروی کفشداری ایستاده بودم. کلاهم روی سرم بود و شالم صورتم را پوشانده بود. توی آن سرما و خواب آلودگی انگار چشم هایم درست نمی دید. یک نفر شبیه مریم فرش جلوی در را کنار زد. با خودم گفتم چقدر شبیه مریم بود. بارها پیش آمده آدمی را ببینم که از دور شبیه یکی از دوستانم باشد. فرش را کنار زد و آمد. شبیه مریم نبود. خود مریم بود. شالم را از صورتم کنار زدم و با صدای بلند و با خوشحالی گفتم مریم! همدیگر را بغل کردیم و خدا می داند آن لحظه چقدر هر دو مان ذوق کردیم. روز قبلش روبروی گنبد نشسته بودم و به مریم زنگ زده بودم و جواب نداده بود. نه او می دانست من مشهدم نه من می دانستم. دیدن مریم توی آن شلوغی برای من یک دیدار اتفاقی نبود. برای من شبیه یک معجزه بود. آن شب و فردا صبحش من و مریم ساعت ها کنار هم نشستیم. کتاب دعا خواندیم. حرف زدیم. گفتیم و خندیدیم. توی همان رواقی که پر از کاشی های آبی و زرد است. توی صحن انقلاب با گنبد طلا عکس گرفتیم. انگار کسی آن شب صدای من را شنیده بود. آن شب که توی حرم تنها نشسته بودم و آن دو نفر کنارم نشسته بودند.

پیش وجودت از عدم مرده و زنده را چه غم  کز نفس تو دم به دم می شنویم بوی جان

یک هفته در جوار امام رضا بودم. از اینجا از خانه از سازم و از همه چیزهای همیشگی یک هفته دور بودم. آنجا انگار زمان متوقف می شود. گوشه ی حرم می نشستم. همان رواق همیشگی که از کودکی آنجا می رفتیم. همان رواقی که پر از کاشی های آبی و زرد است. من بودم و کتاب دعایی. من بودم و کاشی های آبی که از نگاه کردنشان سیر نمی شدم. من بودم و خلوتی که نهایت آرامش بود. از امام رضا خیلی چیزها خواستم. اول از همه؛ عشق بود. چون:

زندگی بی عشق اگر باشد همان جان کندن است

دم به دم جان کندن ای دل کار دشواری است نیست؟

باغ من بهارم بهشت من کجایی؟

پاییز شده و من بیشتر از همیشه به یاد توام پدربزرگ. تو که همیشه این موقع ها برایمان با دست های خودت خرمالوهای درخت توی حیاط را می چیدی. خرمالوها کال بود. روی طاقچه ی اتاق می چیدیم تا برسند. حالا ۱۳ سال است تو نیستی که برایمان با دست های خودت خرمالو بچینی. نیستی تا روی صندلی گوشه ی حیاط بنشینی و ساعت ها در سکوت درخت ها را نگاه کنی. من بعد از تو از خرمالوهای حیاط نخوردم. من بعد از تو به آن اتاق خنک و نمور توی زیر زمین نرفتم. همان جا که ظهرها می خوابیدی و رادیو گوش می دادی. یادت هست برایم قصه ی یوسف و برادرانش را تعریف کردی؟ این تنها قصه ای بود که برایم گفتی. حالا هر بار خرمالو می خورم؛ هر بار که قصه ی یوسف را می شنوم یاد تو میوفتم. 

 

رفت تا دامنش از گرد زمین پاک بماند... آسمانی تر از آن بود که در خاک بماند

من فراموشکارم. خیلی از خاطره های نه چندان دور از ذهنم پاک شده و گاهی برای به یاد آوردن چیزی مدت ها فکر می کنم و یادم نمی آید. اما ۸ آبان ۸۶ با همه ی غم و اندوهش در ذهنم حک شده. من دختر ۱۴ ساله ای بودم که شیفته ی شعرهای قیصر بودم. من آرزو داشتم روزی در دانشگاه تهران ادبیات بخوانم و شاگردش باشم. اما آن روز سه شنبه وقتی سر کلاس رسیدم فقط دست خط قیصر روی تخته مانده بود که نوشته بود تناسب و تلائم. من دیر رسیدم. دانشجوها طوری گریه می کردند که انگار پدرشان را از دست داده اند. همسر قیصر قرآن می خواند و کتاب دستور زبان عشق را روی قلبش گذاشته بود. استاد شفیعی کدکنی مثل کودکی با صدای بلند گریه می کرد. خودم لرزش شانه هایش را دیدم. قیصر برای آخرین بار به دانشگاه آمد. پیکرش روی دست ها از مقابل مجسمه ی فردوسی عبور کرد. بعد وارد دانشکده شد. راستی قیصر چند بار از این پله های بلند قدیمی بالا رفت؟ چند سال؟ هر بار چه حالی داشت؟ آن سال های آخر که آن همه درد داشت وقتی پله ها را بالا و پایین می رفت چه حالی داشت؟ آن روزها که به قول خودش یک سطر در میان آزاد بود و یک روز در میان دیالیز می شد. دیروز با پای خودش آمده بود دانشگاه و امروز... آن روز قلب من مچاله شد. آن روز من هم آرزویم را خاک کردم. من دانشجوی آن دانشگاه نشدم. من قیصر را هیچ وقت ندیدم. سهم من فقط دست خطی است که دی ماه ۸۴ قیصر با خودکار آبیش در صفحه ی تقدیم کتابش نوشته که تازه آن هم برای خواهرم است. خوش به حال خواهرم که شاگردش بود. خوش به حال تمام دانشجوهایش. خوش به حال تمام آن ها که قیصر را دیدند. او برای همه قیصر بود. حتی برای دانشجوهایش و نامش آنقدر بزرگ بود که به هیچ پیشوند و پسوندی نیاز نداشت.

بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو

بیا با هم برویم ظهیرالدوله. بیا سر تک تک مزارهای آنجا خاطراتمان را مرور کنیم. بیا کنار مزار فروغ بنشینیم و شعر بخوانیم. بیا کنار مزار قمر آواز ابوعطایش را گوش کنیم. بیا از آنجا پیاده برویم امامزاده قاسم و من توی سربالایی های مسیر نفس نفس بزنم و باز برایت شعر بخوانم. بیا از آنجا پیاده برویم تا دربند. روی یکی از تخت های کنار رودخانه بنشینیم و باز هم در باب شعر و موسیقی حرف بزنیم. بیا برویم بهارستان خانه ی استاد صبا را ببینیم و از متولی آنجا بپرسیم در این محله خانه متری چند است و بعد؛ از شنیدن اعداد و ارقام مغزمان سوت بکشد. بیا دوباره برویم در تک تک مغازه های موسیقی بهارستان ساز بزنیم. مثلا می خواهیم ساز بخریم.‌ تو سنتور و تنبک ها را امتحان کن. من سه تارها را. بیا دوباره برویم پارک طالقانی. بین درخت هایش بنشینیم و تو برایم شعر بگویی.

بیا‌ هی برویم ولیعصر پیتزا بخوریم. آنقدر هی پیتزا بخوریم که تا یک سال نتوانم لب به پیتزا بزنم. بیا هی سوار مترو شویم. بیا از فرط خواب آلودگی هی چرت بزنیم و برویم اسپرسو بخوریم. بیا برویم پارک لاله که بارها شاهد لحظه های خداحافظی و اشک و آه ما بوده. بیا در جهانمان فقط شعر باشد و موسیقی. بیا تو آن پسر ۲۴ ساله باش و من آن دختر ۱۸ ساله که همیشه دیوان فروغ در دستش است.

به چمنزار بیا

به چمنزار بزرگ

و صدایم کن

از پشت نفس های گل ابریشم

همچنان آهو که جفتش را

خانه

اینجا خانه ی من است. خانه ای که ۱۲ سال است ساکنش هستم. من اینجا را دوست دارم. احساس آدمی را دارم که سال ها از خانه اش دور بوده و حالا بعد از یک غیبت طولانی به خانه اش برگشته. احساس دلتنگی. احساس آرامش. احساس وطن. احساس می کنم دلم می خواهد همه ی این سال های نبودن را یک باره جبران کنم.

اکباتان ۱

گفته بودم که هر کس گمشده ای دارد. ما گمشده هامان را لا به لای گرفتاری ها و دل مشغولی های زندگی گم می کنیم و یادمان می رود روزی آرام جانمان بوده اند. دیروز سری به استاد موسیقی مان زدیم. چقدر دلم تنگ شده بود برای همه چیز. برای محوطه سبز و قشنگ اکباتان. حتی برای گربه های محوطه که ازشان می ترسیدم همیشه. برای استاد و برای حال خوب کلاس. برای دو نفره بودن هایمان. برای همکلاسی بودنمان. او استاد مشترک من و یار بود. به یار سنتور درس می داد و به من سه تار. سال ۹۲ که اولین بار پیش استاد رفتیم خانه اش گیشا بود. نزدیک برج میلاد. من هنوز شاگرد استاد نبودم و در قم کلاس می رفتم. ولی گاهی با هم سر کلاس می رفتیم. یادم هست آبان ۹۲ بود و با دستگاه همایون شروع کردند. من گوشه ی اتاق می نشستم و نگاه می کردم. چقدر هم از استاد می ترسیدم. سبیل های پهنی داشت و در کارش خیلی جدی بود. من نرمی و لطافتی نمی دیدم. ردیف را مو به مو به یار درس می داد و مو به مو با تمام جزئیات تحویل می گرفت. آن هم به روش گوشی و بدون نت. کافی بود یک نت را پس و پیش بزند. استاد ابروهایش را در هم می کشید و تشر می زد. من آن روزها از استاد می ترسیدم و فکر نمی کردم روزی استاد مهربان من بشود. یار دستگاه همایون را تمام کرد . کلاس من در قم گروهی بود و یادگیری ردیف نظم خاصی نداشت. من عاشق گوشه به گوشه ی ردیف بودم و آن کلاس با بی نظمی هایش روح من را راضی نمی کرد. یعنی یک دستگاه را تمام نکرده استاد به خاطر شاگردان جدید دستگاه دیگری را شروع می کرد. من در آن مدت چند دستگاه را نصفه یاد گرفته بودم و فقط دستگاه همایون را کامل یاد گرفته بودم. یک روز یار به من پیشنهاد داد با هم به کلاس استاد برویم. می دانستم که استاد سه تار هم می زند. اما دلم راضی نبود. به همان کلاس بی نظم و استاد و همکلاسی هایم وابسته شده بودم. از‌ طرفی واقعا از استاد جدید می ترسیدم. با همه ی تردیدها قرار شد مدتی شاگرد این کلاس باشم و بعد تصمیم نهایی را بگیرم. خرداد سال ۹۳ بود. استاد به اکباتان نقل مکان کرده بود. برای اولین بار با هم رفتیم اکباتان. خانه جدید استاد بزرگ تر و قشنگ تر از خانه ی قبلی بود. اتاق موسیقی طبقه ی بالا بود. روی هر پله گلدان قشنگی بود. پله ها را رفتیم بالا. اتاق بزرگی بود. پر از سنتور. شاید سی چهل تا سنتور. آخر استاد خودش سنتور می ساخت. چهار پنج تا سه تار که به دیوار تکیه زده بودند و یک کتابخانه شیشه ای. دیوارهای اتاق پر از تابلوهای خوشنویسی و نقاشی بود. گوشه ی دیوار یک نقاشی از چهره استاد مشکاتیان بود که داشت لبخند می زد. همیشه چشمم که به این تابلو می افتاد آرام می شدم. گوشه اتاق کنار پنجره یک میز بزرگ چوبی بود که رویش پر از مجسمه های چوبی بود که استاد با دست خودش با کمال ظرافت ساخته بود. زیر میز هم روی زمین پر بود از کیف های سنتور. اتاق پنجره ی بزرگی داشت که از آن محوطه ی سبز را می دیدی. روی طاقچه ی پنجره پر از مجسمه بود. همه چیز آرام و قشنگ بود و حس خوبی داشتم. هرچند کمی استرس داشتم. استاد دستگاه چهارگاه را شروع کرد. چهارگاه هم از آن دستگاه هایی بود که سر کلاس قبلی نصفه و نیمه زده بودم. اما برایم خیلی سخت بود. چون نتی وجود نداشت و باید گوشی یاد می گرفتم. خوب یادم هست که سر چهارگاه چقدر گیرایی ام پایین بود و چقدر استاد را اذیت کردم. بدجوری به نت عادت کرده بودم و گوشی ساز زدن برایم سخت ترین کار دنیا بود. چهارگاه را به هر سختی بود یاد گرفتم. با همه ی اذیت هایم استاد نه تشر زد. نه حتی یک بار خم به ابرویش آورد. این استاد انگار دیگر ترسناک نبود. همچنان جدی بود. اما با حوصله و صبر گوشه به گوشه ی ردیف را به ما می آموخت. حتی با یار هم مهربان تر شده بود. چهارگاه که تمام شد کم کم راه افتادم و شور را راحت تر یاد گرفتم. بعد هم آوازهای شور و ماهور و سه گاه و نوا و راست پنجگاه را زدیم. درس هایمان با هم مشترک بود. توی خانه برای هم درس ها را می زدیم و ایرادهای همدیگر را می گرفتیم. گاهی گوشه های ضربی را با هم می نواختیم. این همکلاسی بودن چه لذتی داشت. پا به پای هم گوشه ها را با عشق یاد می گرفتیم. هر بار سراغ کتاب ردیف می رفتیم و نگاه می کردیم ببینیم چند تا گوشه مانده تا آن دستگاه تمام شود و وارد دستگاه جدید شویم. انگار عجله داشتیم زودتر ردیف را تمام کنیم. 

ادامه دارد...

یک جهان عشق نهان است اینجا

بالاخره پنجشنبه ای که سال ها منتظرش بودم از راه رسید. پنجشنبه ای که من و فاطمه با هم ظهیرالدوله و کافه نادری رفتیم. اولین بار که رفتم ظهیرالدوله سال ۸۶ بود. یعنی ۱۲ سال پیش. سوم راهنمایی بودم. یادم هست بهمن ماه بود و هوا سرد بود. به عشق فروغ رفتم. بعد انشایی درباره ی آن روز نوشتم و سر کلاس خواندم. شانس آوردم که معلم ادبیاتمان روشنفکر بود و حسابی تشویقم کرد. بعد از آن با هر کس که خیلی دوستش داشتم رفتم ظهیرالدوله. با مامان و بابا و خاله. با مرثا دوست عزیز دوران دبیرستانم. با کسی که زمانی فکر می کردم او شمس است و من مولوی. و بعد فهمیدم اشتباه بود و حالا سال هاست از او بی خبرم.‌ با یار دست همدیگر را گرفتیم و بارها و بارها رفتیم. و حالا با فاطمه دوست نازنینم. ظهیرالدوله آرامشی دارد که هیچ جا برایم ندارد. انرژی خاصی آنجا هست که خیلی حالم را خوب می کند. پنجشنبه ساعت ۱۰ و نیم من و فاطمه از آن در قشنگ وارد شدیم و یکی یکی آرامگاه ها را دیدیم. اول رفتیم پیش ملک الشعرای بهار و یاد شعر دماوند افتادیم. ای دیو سپید پای در بند ای گنبد گیتی ای دماوند. و یاد مرغ سحر. یاد وطن افتادیم. رهی معیری و یاد عشق ناکامش مریم افتادیم. چقدر آرامگاه رهی زیباست. آبی آبی. گوشه ی حیاط؛‌ آرامگاه نوه ی ناصر الدین شاه است. با شکوه و دنج. بنای آرامگاهش کاشی آبی ست. حتی سنگ قبرش هم آبی ست. با اینکه خیلی از کاشی های آرامگاهش فروریخته اما چیزی از شکوهش کم نشده. با فاطمه دست به کاشی ها می کشیم و کیف می کنیم. رسیدیم به آرامگاه قمرالملوک وزیری. اولین خواننده ی زن ایران که روی صحنه رفت. توی زمانه ای که زن ها پشت هزار پستو پنهان بودند.‌ کسی که همه ی خواننده ها افتخار می کنند که بتوانند یک تحریر کوچکش را تقلید کنند. حتی استاد شجریان.  چند لحظه ایستادیم و نرگس مست را گوش دادیم. دلم برای یار پر زد. همیشه با هم می آمدیم اینجا. همیشه با هم این آهنگ را گوش می دادیم و زمزمه می کردیم. تا من آن نرگس مست تو دیدم دین و دل دادم و مهرت خریدم. پیرمردی آمد و با احترام یک شاخه گل صورتی روی یکی از قبرها گذاشت و رفت. هر دو از دیدن این صحنه آه می کشیم. چقدر دلم می خواست با پیرمرد حرف بزنم. بعدش رفتیم کنار آرامگاه داریوش رفیعی و از ته دلم آهی کشیدم. چه صدایی داشت. چه زود و جوان رفت. چقدر آهنگ هایش را دوست دارم. گلنار؛ زهره و از همه معروف تر شب به گلستان تنها منتظرت بودم. می رسیم به آرامگاه استاد محجوبی. بالای سنگش شکل کلیدهای پیانو هست و یک کلید سل. چقدر دلم می گیرد. هر بار که می آیم سنگش خراب تر شده. تا چند سال پیش می شد روی سنگش را خواند که نوشته بود با ما بودی بی ما رفتی. اما حالا اینقدر سنگش در معرض آفتاب و برف بوده که شعر پاک شده. حالا خیلی کمرنگ نوشته مرتضی محجوبی. سال ها پیش مرتضی محجوبی آهنگ کاروان را ساخت و بنان خواند. چقدر من این آهنگ را دوست دارم. چند قدم آن سوتر گوشه حیاط آرامگاه استاد روح الله خالقی  است.  کنار سنگش شکل یک ویولون است. کسی که هنوز هم آهنگ ای ایرانش را بچه ها زمزمه می کنند. نویسنده ی کتاب سرگذشت موسیقی ایران و کسی که بسیاری از آهنگ های بنان را ساخت. ای ایران؛ سرود آذربایجان و هستی. هستی چه بود قصه ی پر رنج و ملالی کابوس پر از وحشتی آشفته خیالی. مدام به‌ ساعت نگاه می کنم. مبادا زمان کم بیاوریم و هنرمندی از قلم بیوفتد. اینجا پر از آرامگاه های خانوادگی ست. با فاطمه اتاق ها را از پشت شیشه های کثیف و خاک گرفته نگاه می کنیم و نوشته های روی سنگ ها را می خوانیم. انگار سال هاست کسی به این اتاق ها سر نزده. شاخه گل سرخی روی یکی از قبرهاست. انگار سال هاست این شاخه گل خشک شده اینجاست. فاطمه می گوید: ببین لوله ی بخاری هم توی اتاق هست و از تصور بخاری برای مرده ها می خندیم. همیشه دلم برای مرده های اینجا می گیرد. انگار همیشه تنها هستند و سال هاست فراموش شده اند. آرامگاه حسین صبا استاد سنتور هنرستان و دخترش ملیحه صبا توی باغچه است. یک درخت سبز بالای سرشان سایه انداخته.آرامگاه ایرج میرزا را در مسیر می بینیم. به آرامگاه استاد حسین تهرانی می رسیم. سنگش چقدر خراب شده. به سختی می شود نامش را خواند. تا پیش از استاد؛ تمبک سازی بود که فقط در عروسی ها نواخته می شد. اما استاد برای اولین بار به تمبک شخصیت داد و طور دیگری تمبک نواخت. یادم می آید که نورعلی خان برومند هم اینجاست. چند دقیقه دنبال آرامگاهش می گردیم. یار گفته بود توی یکی از اتاق هاست. من تا حالا ندیده بودم. اتاق ها را از پشت شیشه ها نگاه می کنیم. اسمش را که می بینیم چقدر ذوق می کنیم. نورعلی خان برومند شاگردان زیادی داشت. شجریان؛  مشکاتیان؛ علیزاده؛ مجید کیانی و پشنگ کامکار که بعدها همه استادان بزرگی شدند.

نورعلی خان سه تاری به نام روشنک داشت که همیشه زیر عبایش قایم می کرد و همه جا همراهش بود. حتی وقتی به مکه رفت. بعد می آییم پیش فروغ. چند دقیقه می نشینیم. چقدر سوت و کور است. چند نفر نشسته اند اما کسی شعر نمی خواند. روی قبرش همیشه پر از گل بود. اما حالا هیچ گلی نیست. کاش توی مسیرم گلفروشی بود و شاخه گلی‌ می گرفتم. خواستم شعر تولدی دیگر را با صدای بلند بخوانم. دختری صدای فروغ را با موبایلش پخش کرد.دقیقا همان شعری که می خواستم بخوانم. همه ی هستی من آیه ی تاریکی ست که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد.
به یاد گذشته ها شعر فتح باغ را می خوانم. ۱۲ سال پیش همین جا همین شعر را خوانده بودم. وقتی پیر شوم باز هم می آیم و همین شعر را می خوانم. موقع شعر خواندن یاد یار میوفتم و بغض می کنم. همیشه به این قسمتش که می رسم بغض می کنم. به چمنزار بیا به چمنزار بزرگ و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم همچنان آهو که جفتش را...
مرد سرایدار می آید و می گوید وقت بازدید تمام شده. بفرمایید بیرون. ما هنوز پیش درویش خان و خود ظهیرالدوله نرفتیم. سریع خودمان را به قسمت خانقاه می رسانیم. به فاطمه می گویم که تا همین چند سال پیش اینجا خانقاه بود و شب های جمعه ذکر داشتند. روی آرامگاه ظهیرالدوله نوشته صفاعلی و مثل همه ی درویش ها بالای سنگش علامت کشکول هست. ظهیرالدوله داماد ناصرالدین شاه بود و از مریدان صفی علیشاه بود. این خانقاه را ساخت و همین جا زندگی می کرد. بعد هم همین جا دفن شد. بعد از او ایرج میرزا و درویش خان اولین کسانی بودند که اینجا دفن شدند. این قسمت خانقاه آرامش عجیبی دارد. وقت بازدید تمام شده. با عجله دنبال آرامگاه درویش خان می گردیم. پیدایش می کنیم. چند قدمی ظهیرالدوله هست. اینقدر سنگش قدیمی شده که نمی شد نوشته اش را خواند. بالای سنگش یکی با گچ سفید نوشته درویش. ساعت ۱۲ شده و باید برویم. اما دلمان اینجا جا می ماند. آرامگاه استاد صبا توی حیاط پشتی آرامگاه مانده و درش همیشه بسته است. هشت سال پیش یک بار آنجا رفتم. آرام آرام فاصله می گیریم و دور می شویم. بعد می گوییم خوش به حال کسانی که همسایه ی اینجا هستند. توی مسیر پر از درختان سبز است. یک خانه ی قدیمی آن طرف خیابان می بینیم و هر دو ذوق می کنیم. می رویم کنارش و خوب نگاهش می کنیم. بالای سر درش نوشته وفا. پیاده رو را آرام آرام قدم می زنیم و با هم حرف می زنیم. به متروی تجریش می رسیم. توی مترو کنار هم می نشینیم. فاطمه جای خودش را به زن جوانی که بچه بغلش بود می دهد. با هم از وبلاگ و شروع آشنایی مان حرف می زنیم. از سال ۸۷ و اولین کامنتی که برای هم گذاشتیم. بچه های کوچکی‌ که آدامس می فروشند را می بینیم و دلمان پر از درد می شود. ایستگاه سعدی پیاده می شویم. از کنار لاله زار و مغازه های لوستر فروشی عبور می کنیم. این نقطه ی شهر پر از خانه ها و کوچه های قدیمی است. خانه ای را می بینیم که دیوارهایش سیاه شده و انگار سال ها پیش سوخته. کنارش چند لحظه می ایستیم و نگاه می کنیم. کابینت های قرمز و کاشی های آشپزخانه اش را می شود دید. از کنار پلاسکو رد می شویم و دوباره یاد فروغ میوفتم. پلاسکو توی شعر ای مرز پر گوهر فروغ هست. آن زمان که هنوز نسوخته بود و یکی از افتخارات ملی بود. به یک مغازه ی پوستر فروشی می رویم. پیرمرد با روی خوش سلام می کند و می گوید: از این پوسترها ببرین. نگاهی به پوسترهایش می کنیم. پوستر فیلم های قدیمی و ورزشکارهاست. فاطمه می گوید: برامون پوستر شجریان بیار. بالاخره می رسیم به کافه نادری. جایی که همیشه آرزو داشتم ببینم. عکس شاملو و آل احمد توی راهرو هست. روی دیوار کافه به انگلیسی نوشته این هتل مجهز به رادیو می باشد. چقدر با فاطمه به این جمله خندیدیم. کنار هم چای خوردیم و گفتیم و خندیدیم. چقدر اینجا شکل رویاهای من بود. چقدر عاشقانه. یکهو یاد همه ی لیلی و مجنون ها افتادم. رفتیم رستوران و غذا خوردیم. هدیه های تولد همدیگر را دادیم و در صفحه ی تقدیم کتاب نوشتیم ۲۵ مهر ۹۸. کافه نادری. دیوارهای کافه که پر از عکس هنرمندان بود؛ پرده ها و رومیزی های قرمز و گلدان های روی میز همه و همه تو را می بردند به سال ها پیش که جلال و هدایت و شاملو و فروغ و نیما یوشیج سر این میز کنار پنجره می نشستند و ساعت ها بحث می کردند. گشتی توی حیاط کافه زدیم. حیاط بزرگی که رها شده بود. یک حوض بزرگ داشت که گربه ها خم می شدند و از آن آب می خوردند. گوشه ی حیاط یک شورلت سفید بود که اگر کنارش می ایستادی برایت خاطره ها می گفت. کمی آن طرف تر سن کوچکی بود که روبرویش پر از صندلی های قدیمی بود که به تازگی رنگ شده بودند. گارسون کافه برایمان گفت که گوگوش و ویگن روی این سن می خوانده اند و می رقصیده اند.

حالا این سن متروکه شده بود. به اتاق پشت سن سری زدیم. تبدیل به انباری شده بود. پر بود از صندلی های قدیمی که روی هم پرت شده بودند. دیوارها انگار داشت می ریخت و سقف اتاق تار عنکبوت بسته بود. گارسون برایمان گفت که صاحب اینجا خارج از کشور است و میراث پدربزرگش را حفظ کرده و تاریخ و فرهنگ را خیلی دوست دارد. گفت که اینجا به دست نااهلان افتاده و دل نمی سوزانند. من و فاطمه کنار حوض ایستادیم و دست همدیگر را گرفتیم و آخرین عکس دو نفره را گرفتیم. از حیاط بیرون آمدیم و یک بار دیگر از داخل کافه رد شدیم. در آن لحظه غمی عجیب دلم را گرفت. یادم افتاد که چه قرارهای عاشقانه ای در این مکان بوده و چه کسانی برای آخرین بار همین جا خداحافظی کرده اند. غم لحظه ی خداحافظی دلم را گرفت. نمی دانم شاید دو بار یا سه بار من و فاطمه همدیگر را بغل کردیم و خداحافظی کردیم.

از کوچه باغ های نشابور رد شدم  دیدم به احترام تو صف بسته یاس ها

هر آدمی به وسعت دنیای خودش آرزوهایی دارد. من هیچ وقت آرزو نکردم فلان لباس را بپوشم یا فلان ماشین را سوار شوم. زمان های نه چندان دور من آرزو داشتم در دانشگاه تهران ادبیات بخوانم. آن وقت هر روز از کنار مجسمه فردوسی بزرگ عبور کنم و به او ادای احترام کنم. سر کلاس قیصر و دکتر شفیعی بنشینم. زندگی در خوابگاه را تجربه کنم. ولی نشد. مقصر نشدنش هم نه سرنوشت بود نه زمین و زمان. من برای رسیدن به این آرزو تلاش نکردم. اولین بار سال ۸۴ در دانشکده ادبیات قدم گذاشتم. آن روز برای ثبت نام خواهرم رفته بودیم. من ۱۲ ساله بودم. در راهروی دانشکده ایستاده بودم و از تصور روزی که در این دانشکده دانشجو باشم و پله ها را با سرعت بالا و پایین کنم قند در دلم آب می شد. خوب یادم هست که آن روز همه فکر می کردند من دانشجو هستم و برای ثبت نام آمده ام. حتی کاغذهایی را که برای شروع سال تحصیلی بین دانشجویان پخش می کردند به من می دادند و من هر بار با حسرت خاصی به تک تک شان می‌گفتم ممنون من دانشجو نیستم. آخ که چقدر دلم می خواست فکر آن ها درست باشد و من دانشجوی رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران باشم. ولی افسوس که من فقط ۱۲ سالم بود. دو سال بعد یک روز سه شنبه دوباره خودم را همان جا دیدم. آن روز بخش بزرگی از قصر آرزوهای من فروریخت. من شاگرد قیصر نشده بودم و حتی یک بار هم او را ندیده بودم. هر جا را نگاه می کردم پر بود از اعلامیه ی تسلیت با متن های مختلف. انسان بودن دشواری وظیفه بود و تو انسان را رعایت کردی. رهایی ات نوشت باد قیصر قصرهای شعری که زندگی ست. دیروز ما زندگی را به بازی گرفتیم امروز او ما را فردا...
هر جا را نگاه می کردم شعر و عکس های قیصر را می دیدم. همه عزادار بودند. حتی انگار مجسمه فردوسی هم غمگین بود. هر جا را نگاه می کردی جوانی ایستاده بود به گریه کردن. زن و مرد هم نداشت. بعضی ها بی‌صدا اشک می ریختند. بعضی ها با صدای بلند. بعضی ها بر سرشان می زدند. من بهت زده نگاه می کردم. آن‌ روز یک آرزوی من برای همیشه محال شد. آرزوی دیگرم در مقابل چشمانم مثل کودکی که یتیم شده باشد ضجه می زد.‌ خودم دیدم که شانه هایش می لرزید. دکتر شفیعی با صدای بلند گریه می کرد و انبوه جمعیت از خانه شاعران به دانشگاه رسیده بود. آن روز ساعت ۱۰ قیصر کلاس نقد ادبی داشت. دانشجوها سر کلاس نشسته بودند و به تخته سیاه زل زده بودند. انگار منتظر بودند معجزه ای بشود و قیصر بین این همه اشک و آه با همان کت و شلوار و موهای جوگندمی و با همان لبخند همیشگی  در کلاس را باز کند و همه گریه ها را به خنده تبدیل کند. روی نیمکتی نشستم و خیره ماندم به دست خط قیصر روی تخته. با گچ سفید روی تخته نوشته بود تناسب و تلائم. چه دست خطی. اصلا معلوم بود صاحب این دست خط با همه آدم ها فرق دارد. بچه ها روی‌ تخته سیاه شعر می نوشتند. کلمات جانسوز می نوشتند. استاد آمدیم نبودید ساعت ۱۰ و نیم برویم؟
 من همسفر شراب از زرد به سرخ 
یا همره اضطراب از زرد به سرخ
یک روز به شوق هجرتی خواهم کرد
چون هجرت آفتاب از زرد به سرخ
 حالا من هم مثل خواهرم و مثل همه دانشجوهایش گریه ام بند نمی آمد. یک سال بعد دکتر شفیعی را توی نمایشگاه کتاب دیدم. بی نهایت متواضع و مهربان بود. حتی کنار من کوچک نشست و عکس گرفتیم. استاد توی عکس می خندد. من خجالتی و جدی نشسته ام. دیروز که بعد از ۱۱ سال قرار بود استاد را ببینم قلبم می خواست از جا کنده شود. استاد همان بود. همان قدر متواضع و مهربان. همان قدر صمیمی و صاف مثل آینه. ساده ترین کلمات از دهان او که بیرون می آیند شیرین ترین و فصیح ترین کلماتند. حتی وقتی از درد و مریضیش می گوید انگار دارد برایت از اعماق قرن ها حرف می زند. دیروز مدام به خودم می گفتم ببین بالاخره به آرزویت رسیدی. دیروز من هم از آن پله های بلند قدیمی بالا رفتم. من هم روی آن نیمکت ها نشستم. من هم سه شنبه هایی که پایتخت جهانند را دیدم. اصلا به نظرم شاعر این شعر را برای خود او سروده که: جهانی ست بنشسته در گوشه ای. برای ما که در روزگار سعدی و حافظ نبوده ایم او سعدی ست. او حافظ است. او فردوسی است.

راستی روزهای سه شنبه پایتخت جهان بود

فردا روز موعود است. روزی که سال ها آرزویش را داشتم. فردا قرار است من هم در ردیف شاگردهای کلاس دکتر شفیعی کدکنی بنشینم. فردا صبح زود من و دو تن از دوستانم راهی می شویم. فردا روز قشنگی است. از فکر کردن به آن قلبم می خواهد از سینه بیرون بزند. اصلا سه شنبه ها عشق است. سه شنبه ها که سال هاست روز کلاس سه تار است و حالا این سه شنبه ی من متبرک می شود با کلاس دکتر شفیعی. فردا با کلاس استاد شروع می شود و با کلاس سه تار تمام می شود. فکر می کنم روز قشنگی در انتظارم باشد. با این همه هیجان بعید می دانم امشب خواب به چشمم بیاید. میآیم و از این سه شنبه ی زیبا می نویسم.

با رفتنت دیگر نه دلگیرم نه دلتنگ ..بی دل شدم بی دل که دلتنگی ندارد

یکی دو ماهی بود که غصه این سفر و نبودنش را می خوردم. یک هفته ای بود که گریه هایم شروع شده بود. گریه هایی که اختیارش دست من نبود. دلم راضی نبود به این رفتن. صبح چهارشنبه که از خواب بیدار شدم یک بیت مولانا افتاده بود سر زبانم. بیتی که هیچ وقت سر زبانم نبود. نمی دانم چرا ولی انگار آن شعر دلم را راضی کرد. کوله پشتیش را با دست های خودم بستم. یک ورق قرص سرماخوردگی؛ شربت سینه و آبنبات سرما خوردگی. مبادا سرما بخورد. خاکشیر مبادا گرمازده شود. ماسک و وسایل دیگری که با اشک جمع کردم. عصر رفتم سبزی فروشی. سبزی آش خریدم. یک قابلمه ی بزرگ آش رشته پختم. برایش توی یک کاسه گل سرخی آش آوردم.‌ از من اصرار که باید از آش پشت پایش بخورد. او می خندید و می گفت رسم نیست. صبح که بیدار شدم چند لقمه صبحانه با اشک خوردم. انگار دوباره دلم خالی شده بود. قرآن سرش گرفتم. یک کاسه آب پشت سرش ریختم و رفت. دیروز چند باری تلفنی حرف زدیم. امروز از صبح بی خبرم. دلم‌ شور می زند. در آخرین پیامش نوشته از گیت عراق رد شدم. خیلی دلتنگم. دل نگرانم. بی خواب شده ام. یک عالمه شعر توی سرم می چرخد: شب فراق که داند که تا سحر چند است...

جزای آن که نگفتیم شکر روز وصال...

بیا که بی تو به جان آمدم ز تنهایی...

کاش این یک هفته زودتر تمام شود.

حقیقت یا مجاز

جنس اینجا را دوست دارم. اینجا می توانی توی چند روز و با خواندن چند کلمه و جمله احساسات و روح آدم ها را بشناسی. برعکس اینستاگرام که انگار هیچ چیزی از شخصیت و احساس طرف مقابل دستگیرت نمی شود. اینجا به شدت واقعی است. اینجا از آن مسابقه های من خوشبخت ترم یا تو خبری نیست. اینجا کلمات سر جای خودشان می نشینند. اینجا آدم ها بدون چالش و مسابقه از خودشان و درونشان می نویسند. شاید به خاطر همین دوستی های وبلاگ دوام دارند و خیلی زود حقیقی می شوند. دوستی های اینستاگرام سطحی است و آدمی را که چند سال فالو کرده ای به قدر سر سوزنی نمی شناسی و این به نظرم ترسناک است. ولی آدم های اینجا را می توانی بشناسی. وقتی کلمه هایشان را خواندی و احساس کردی جانشان به جانت نزدیک است انگار گنج پیدا کرده ای. من فاطمه را از لا به لای همین کلمات پیدا کردم. چیزی حدود ۱۰ سال پیش. حالا او نزدیک ترین دوست من است. حالا من از لا به لای کلمه های مریم فهمیدم او روح بزرگ و مهربانی دارد. شاید برای همین باشد که خداوند به قلم قسم خورده.