کوچه خادم آزاد
خیابان امیریه. کوچه ی خادم آزاد. خانه ای که شاهد جشن عقد و عروسی پدر و مادرم بوده. بزرگ ترها که از در خانه وارد می شدند باید خم می شدند تا سرشان به بالای در نخورد. راهرویی دراز داشت.سمت چپ راهرو دری بود با نقاشی های رنگی. پله می خورد. پله های بلند خال خالی را که بالا می رفتی دو تا اتاق تو در تو بود. با طاقچه های گچ بری شده. در کمدها هم از آن نقاشی های رنگی داشت. رازآلودترین خاطره ی کودکی هایم بالا رفتن و پایین آمدن از همین پله ها بود. درست روبروی همین در؛ آن طرف راهرو دری بود که به آشپزخانه باز می شد. آشپزخانه؛ اتاقی کوچک در اندرونی ترین قسمت خانه. از توی آشپزخانه وارد اتاقی دیگر می شدی که کوچک و نقلی بود. آن اتاق از توی راهرو هم در داشت و چه لذتی داشت از راهرو وارد شوی و از آن طرف بیایی بیرون. روبروی اتاق در آن سوی راهرو یک اتاق خیلی بزرگ می دیدی که مهمان خانه بود. در بهترین جای اتاق یک تلوزیون مبله جا گرفته بود که همیشه درش بسته بود. روی طاقچه آینه شمعدان بود. وقتی نور خورشید توی اتاق پهن می شد رنگ های فرش های قرمز دلبری می کرد. دور تا دور اتاق مبل های سلطنتی چوبی بود. نشستن روی آن مبل ها هیجان انگیزترین کار آن روزهایم بود. در زمان کودکی من کمتر کسی مبل داشت. توی کل فامیل ما فققط آن ها و عمه مبل داشتند. ما هر وقت می رفتیم توی همین مهمان خانه می نشستیم. نمی دانم چند متر بود. ولی هنوز هم به نظر من بزرگ ترین و قشنگ ترین مهمان خانه ی دنیاست. هر سال عید نوروز؛ اول؛ آنجا می رفتیم. صاحب خانه در جوانی نقاش و صافکار ماشین بوده. اما نمی دانم چرا در فامیل به حاجی صیاد معروف بود. حاجی صیاد پسر عمه ی پدربزرگم بود و بزرگ فامیل. پولدارترین آدم در فامیل مادرم و حتی فامیل پدرم بود. هنوز بنز آمریکاییش را داشت. مادرم می گفت وقتی کوچک بوده حاجی صیاد آن ها را سوار ماشینش می کرده و می برده شاه عبدالعظیم. تنها کسی که آن زمان ها در فامیل ماشین داشته. من حاجی صیاد را دوست داشتم. او مهربان و شوخ طبع بود و ما را دوست داشت و همیشه بیشترین عیدی ها را از دست او می گرفتیم. هنوز طعم شیرینی های ریز و خوشمزه و آجیل های درشت خانه اش زیر زبانم است. انتهای اتاق دری بود که به حیاط باز می شد و از راهرو هم در داشت. پرده های سفید معمولا باز بود و گفتنی نیست که وقتی روی آن مبل های چوبی می نشستی و حیاط را تماشا می کردی چه لذتی داشت و چقدر احساس سلطنت می کردی. حیاط بزرگی بود با حوض بزرگی در وسطش. با درخت های سبز و تابی که به یکی از درخت ها بسته شده بود. من توی همین حیاط می دویدم و بازی می کردم. همبازیم نوه ی حاجی صیاد بود که همسن من بود و اسمش مهدی بود. پدر و مادر مهدی وقتی هنوز طلاق مد نبود طلاق گرفته بودند. وقتی مهدی نوزاد بود. مهدی پیش مادر بزرگ و پدر بزرگ و پدرش توی همین خانه زندگی می کرد. فاطمه دختر بزرگ حاجی صیاد هم طلاق گرفته بود و سال ها بود توی همین خانه زندگی می کرد. همیشه می خندید و مهربان بود. همیشه چادر رنگی سرش بود. فاطمه عمه ی مهدی بود اما یادم هست که برایش مادری می کرد. به او دیکته می گفت و خلاصه همه ی کارهایی که یک مادر در حق پسرش می کند انجام می داد. بعدها فهمیدم که فاطمه و همسرش زندگی عاشقانه ای داشتند و توی همان اتاق طبقه ی بالا زندگی می کرده اند. ولی بچه دار نمی شدند. دست آخر زور خانواده ها می چربد و مجبور می شوند به خاطر بچه طلاق بگیرند. یادم هست که یک بار فاطمه آلبوم عکس هایش با همسرش را نشانمان می داد. یک بار که من و مهدی از آن پله های راز آلود رفتیم طبقه ی بالا نامه ای را نشانم داد که برای مادرش نوشته بود. نامه ای که هیچ وقت به دست کسی نرسید و توی همان اتاق مخفی ماند. آن نامه یک راز بود که شاید تا همین امروز هم فقط من می دانم. دختر کوچک خانه؛ همان وقت ها که من کوچک بودم ازدواج کرد و رفت. حاجی صیاد سه تا پسر هم داشت. یکی از پسرها ۱۴ سال پیش در جوانی مرد. یکی دیگر کمی عقب ماندگی ذهنی داشت و توی همین خانه زندگی می کرد. یکی از پسرها هم پدر مهدی بود.
نوروز سال ۸۷ آخرین باری بود که به این خانه ی رویایی قدم گذاشتم. بعد از آن این خانه هم مثل هزار خانه رویایی دیگر کوبیده شد و به جایش برج بالا رفت. حالا سهم حاجی صیاد آپارتمانی کوچک بود. بدون راهرو و بدون حیاط. هر سال عید می رفتیم خانه شان. حاجی صیاد هنوز هم شوخ و مهربان بود. اما غم چشم هایش پنهان شدنی نبود. من هر بار که به این خانه می رفتم غصه می خوردم. به جز خانه ی پدری فروغ که در سبزی داشت در انتهای کوچه؛ بقیه خانه ها از شر کلنگ جان سالم به در نبردند و یکی یکی خراب شدند.
مهدی بزرگ شده بود و فقط به هم سلام می کردیم. پدرش با همسر و فرزندان جدیدش در یکی از واحدهای آپارتمانی همان خانه زندگی می کردند و مهدی پیش پدربزرگ و مادربزرگش بود. دختر کوچک خانه حالا خودش سه تا پسر بزرگ داشت. فاطمه دوباره ازدواج کرده بود و صاحب یک دختر به نام مبینا شده بود.
اواخر خرداد سال ۹۳ یک روز که آخرین امتحان دانشگاه را داده بودم مادر زنگ زد. گفت فاطمه مرد.
باور نمی کردم. با همسرش و مبینا و بچه ای که در راه بود توی راه مشهد رفته بودند دریاچه عباس آباد بهشهر. دو تا ماشین بودند. مبینا در آن یکی ماشین پیش عمو و زن عمویش بوده. یک لحظه پدرش از ماشین پیاده می شود تا مبینا را بیاورد توی ماشین خودشان. یادش می رود ترمز دستی را بکشد. ماشین می رود توی دریاچه و فاطمه پیش از غرق شدن سکته می کند و تمام. من فاطمه را از همان سال های کودکی دیگر ندیده بودم. وقتی به تشییع جنازه اش رفتیم زنی چهل ساله بود که من هیچ تصویری از او نداشتم. تصویر من از او همان دختر خندان و مهربان بود با چشم های سیاه و ابروهای به هم پیوسته و چادر رنگی. آن روز مبینا را دیدم که ۷ ساله بود. نگاهش شبیه نگاه مادرش بود. گریه نمی کرد. فقط بهت زده نگاه می کرد. کاپشن قرمزی تنش بود و توی آن گرما نمی گذاشت کاپشن را از تنش در بیاورند. می گفت مادرم کاپشنم را تنم کرده. پدر مبینا خیلی زود ازدواج کرد و رفت سراغ همسر و فرزند جدید. حالا مبینا هم پیش پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می کند. چند روز پیش مبینا با پدر بزرگ و مادر بزرگش و مهدی آمده بودند خانه ی پدری. مبینا به مادربزرگش می گفت ننه دوست داشتی یه همچین خونه ای داشته باشی؟ از حرفش هم خنده ام گرفت هم دلم گرفت. طفلک حق داشت. او هیچ وقت آن خانه با شکوه و بزرگ پدربزرگش را ندیده بود. آن حوض و درخت ها و آن تلوزیون مبله را ندیده بود. با مبینا رفتیم به اتاقم. همه ی عروسک هایم را چیدیم و با هم خاله بازی کردیم. می گفت من هم خیلی عروسک داشتم. مادرم داد به فقیرها. موقع خداحافظی بغلم کرد و گفت خداحافظ خانم. خیلی خوش گذشت. و من به آن دختر خندان و مهربان فکر می کردم با چشم های سیاه و ابروهای به هم پیوسته و چادر رنگی.