ساعت حدود ۳ نیمه شب بود. توی حرم تنها نشسته بودم. پلک هایم روی هم می رفت. خادم چند باری آمد و بیدارم کرد. دو تا دختر جوان آمدند کنارم نشستند. چادرهای رنگی سرشان بود و پر از شر و شور جوانی بودند. صورتشان را ندیدم. صدایشان را می شنیدم که با هم حرف می زدند. از آن جنس حرف های ناب دوستانه که آدم فقط با رفیق نزدیکش می گوید. در دلم گفتم خوش به حالشان. چه حال خوشی دارند کنار هم. چند دقیقه بعد رفتند. رفتم توی صحن انقلاب روبروی گنبد ایستادم و در حالی که از شدت سرما شالم را دور صورتم پوشانده بودم نقاره زنی را نگاه کردم. نقاره زنی که تمام شد مادرم را هم دیدم و گفتم از همین جا برگردیم. مادرم گفت برویم از صحن آزادی برگردیم. مادر مثل خود من نوستالژیک باز است. دوست دارد مثل گذشته از صحن آزادی وارد حرم شود و از همان جا برگردد. در یکی از رواق ها خادم ها کنار هم ایستاده بودند و می خواندند. مادر ایستاد مراسمشان را نگاه کند. من توی صحن آزادی روبروی کفشداری ایستاده بودم. کلاهم روی سرم بود و شالم صورتم را پوشانده بود. توی آن سرما و خواب آلودگی انگار چشم هایم درست نمی دید. یک نفر شبیه مریم فرش جلوی در را کنار زد. با خودم گفتم چقدر شبیه مریم بود. بارها پیش آمده آدمی را ببینم که از دور شبیه یکی از دوستانم باشد. فرش را کنار زد و آمد. شبیه مریم نبود. خود مریم بود. شالم را از صورتم کنار زدم و با صدای بلند و با خوشحالی گفتم مریم! همدیگر را بغل کردیم و خدا می داند آن لحظه چقدر هر دو مان ذوق کردیم. روز قبلش روبروی گنبد نشسته بودم و به مریم زنگ زده بودم و جواب نداده بود. نه او می دانست من مشهدم نه من می دانستم. دیدن مریم توی آن شلوغی برای من یک دیدار اتفاقی نبود. برای من شبیه یک معجزه بود. آن شب و فردا صبحش من و مریم ساعت ها کنار هم نشستیم. کتاب دعا خواندیم. حرف زدیم. گفتیم و خندیدیم. توی همان رواقی که پر از کاشی های آبی و زرد است. توی صحن انقلاب با گنبد طلا عکس گرفتیم. انگار کسی آن شب صدای من را شنیده بود. آن شب که توی حرم تنها نشسته بودم و آن دو نفر کنارم نشسته بودند.