گفته بودم که هر کس گمشده ای دارد. ما گمشده هامان را لا به لای گرفتاری ها و دل مشغولی های زندگی گم می کنیم و یادمان می رود روزی آرام جانمان بوده اند. دیروز سری به استاد موسیقی مان زدیم. چقدر دلم تنگ شده بود برای همه چیز. برای محوطه سبز و قشنگ اکباتان. حتی برای گربه های محوطه که ازشان می ترسیدم همیشه. برای استاد و برای حال خوب کلاس. برای دو نفره بودن هایمان. برای همکلاسی بودنمان. او استاد مشترک من و یار بود. به یار سنتور درس می داد و به من سه تار. سال ۹۲ که اولین بار پیش استاد رفتیم خانه اش گیشا بود. نزدیک برج میلاد. من هنوز شاگرد استاد نبودم و در قم کلاس می رفتم. ولی گاهی با هم سر کلاس می رفتیم. یادم هست آبان ۹۲ بود و با دستگاه همایون شروع کردند. من گوشه ی اتاق می نشستم و نگاه می کردم. چقدر هم از استاد می ترسیدم. سبیل های پهنی داشت و در کارش خیلی جدی بود. من نرمی و لطافتی نمی دیدم. ردیف را مو به مو به یار درس می داد و مو به مو با تمام جزئیات تحویل می گرفت. آن هم به روش گوشی و بدون نت. کافی بود یک نت را پس و پیش بزند. استاد ابروهایش را در هم می کشید و تشر می زد. من آن روزها از استاد می ترسیدم و فکر نمی کردم روزی استاد مهربان من بشود. یار دستگاه همایون را تمام کرد . کلاس من در قم گروهی بود و یادگیری ردیف نظم خاصی نداشت. من عاشق گوشه به گوشه ی ردیف بودم و آن کلاس با بی نظمی هایش روح من را راضی نمی کرد. یعنی یک دستگاه را تمام نکرده استاد به خاطر شاگردان جدید دستگاه دیگری را شروع می کرد. من در آن مدت چند دستگاه را نصفه یاد گرفته بودم و فقط دستگاه همایون را کامل یاد گرفته بودم. یک روز یار به من پیشنهاد داد با هم به کلاس استاد برویم. می دانستم که استاد سه تار هم می زند. اما دلم راضی نبود. به همان کلاس بی نظم و استاد و همکلاسی هایم وابسته شده بودم. از‌ طرفی واقعا از استاد جدید می ترسیدم. با همه ی تردیدها قرار شد مدتی شاگرد این کلاس باشم و بعد تصمیم نهایی را بگیرم. خرداد سال ۹۳ بود. استاد به اکباتان نقل مکان کرده بود. برای اولین بار با هم رفتیم اکباتان. خانه جدید استاد بزرگ تر و قشنگ تر از خانه ی قبلی بود. اتاق موسیقی طبقه ی بالا بود. روی هر پله گلدان قشنگی بود. پله ها را رفتیم بالا. اتاق بزرگی بود. پر از سنتور. شاید سی چهل تا سنتور. آخر استاد خودش سنتور می ساخت. چهار پنج تا سه تار که به دیوار تکیه زده بودند و یک کتابخانه شیشه ای. دیوارهای اتاق پر از تابلوهای خوشنویسی و نقاشی بود. گوشه ی دیوار یک نقاشی از چهره استاد مشکاتیان بود که داشت لبخند می زد. همیشه چشمم که به این تابلو می افتاد آرام می شدم. گوشه اتاق کنار پنجره یک میز بزرگ چوبی بود که رویش پر از مجسمه های چوبی بود که استاد با دست خودش با کمال ظرافت ساخته بود. زیر میز هم روی زمین پر بود از کیف های سنتور. اتاق پنجره ی بزرگی داشت که از آن محوطه ی سبز را می دیدی. روی طاقچه ی پنجره پر از مجسمه بود. همه چیز آرام و قشنگ بود و حس خوبی داشتم. هرچند کمی استرس داشتم. استاد دستگاه چهارگاه را شروع کرد. چهارگاه هم از آن دستگاه هایی بود که سر کلاس قبلی نصفه و نیمه زده بودم. اما برایم خیلی سخت بود. چون نتی وجود نداشت و باید گوشی یاد می گرفتم. خوب یادم هست که سر چهارگاه چقدر گیرایی ام پایین بود و چقدر استاد را اذیت کردم. بدجوری به نت عادت کرده بودم و گوشی ساز زدن برایم سخت ترین کار دنیا بود. چهارگاه را به هر سختی بود یاد گرفتم. با همه ی اذیت هایم استاد نه تشر زد. نه حتی یک بار خم به ابرویش آورد. این استاد انگار دیگر ترسناک نبود. همچنان جدی بود. اما با حوصله و صبر گوشه به گوشه ی ردیف را به ما می آموخت. حتی با یار هم مهربان تر شده بود. چهارگاه که تمام شد کم کم راه افتادم و شور را راحت تر یاد گرفتم. بعد هم آوازهای شور و ماهور و سه گاه و نوا و راست پنجگاه را زدیم. درس هایمان با هم مشترک بود. توی خانه برای هم درس ها را می زدیم و ایرادهای همدیگر را می گرفتیم. گاهی گوشه های ضربی را با هم می نواختیم. این همکلاسی بودن چه لذتی داشت. پا به پای هم گوشه ها را با عشق یاد می گرفتیم. هر بار سراغ کتاب ردیف می رفتیم و نگاه می کردیم ببینیم چند تا گوشه مانده تا آن دستگاه تمام شود و وارد دستگاه جدید شویم. انگار عجله داشتیم زودتر ردیف را تمام کنیم. 

ادامه دارد...