مدتي بود که استاد رديف ميرزا عبدالله درس نمي‌دادند و براي بالا بردن تکنيک سازهايمان اتود کار مي‌کردند. ولي من از اين قضيه خيلي ناراحت بودم و در اين مدتي که استاد رديف درس نمي‌دادند اصلا ساز تمرين نمي‌کردم. کارم اشتباه بود. ولي اصلا دستم به ساز نمي‌رفت. اتودها خيلي خشک و خسته کننده بودند. البته اين را هم مي‌دانم که خيلي چيزها در موسيقي هستند که شايد هيچ لذتي از آن‌ها نبريم. ولي بايد آن‌ها را هم ياد بگيريم. جلسه‌ي قبل آخرين جلسه‌اي بود که استاد به ما اتود درس مي‌دادند. و من خوشحال شدم. اميدوارم دوباره از جلسه‌ي بعد رديف کار کنند. از کلاس که برگشتم سه تار زدم. بعد از مدت‌ها. خيلي گريه کردم. دلم براي سازم تنگ شده بود.

در اين مدتي که از سازم فاصله گرفته بودم يک چيزي در زندگيم کم بود. بعد از اينکه ساز زدم آرامش عجيبي پيدا کردم. انگار گمشده‌اي را پيدا کرده‌ بودم.

راستي جلسه‌ي قبل استاد حرف‌هايي زدند که فکر مي‌کنم بد نيست آن حرف‌ها اينجا هم مطرح شوند. اينکه واقعا چرا مردم از هر چيزي که زشت‌تر و نکره‌تر باشد بيشتر خوششان مي‌آيد؟ مثلا صداي گوگوش. چرا اينقدر سطح زيبايي شناسي مردم پايين آمده؟ اين روزها از اين سوال‌ها زياد در ذهنم هست.

عنوان مصراعي است از شهريار.