فکر مي‌کردم خدا زير فرش است. گاهي وقت‌ها هم مي‌گفتم خدا توي لامپ است. حتما به خاطر نور لامپ. حالا چقدر به حرف‌هاي آن روزهايم مي‌خندم.

يادم مي‌آيد که يک بار از يکي از دوستان پدرم پرسيدم دوست داري چه کاره شوي؟ گفت خبرنگار. الان چقدر از اين سوالي که پرسيده بودم خجالت مي‌کشم.

به هفت سالگي مي‌آيم. به خاطرات دوران مدرسه. روز اول مدرسه سر کلاس نرفتم. تمام مدت توي حياط مدرسه ايستادم تا زنگ خانه بخورد. روزهاي ديگر هم همينطور مي‌گذشت. وقتي بچه‌ها سر کلاس بودند من کيف به دست توي حياط بودم. زنگ تفريح که بچه‌ها توي حياط بودند من مي‌رفتم توي کلاس.

مي‌گفتم مادرم هم بايد با من به مدرسه بيايد. معلم هم اجازه نداده بود و به مادرم گفته بود اگر شما بخواهيد سر کلاس باشيد بقيه‌ي بچه‌ها هم مادرانشان را با خودشان مي‌آورند. من هم تا چند ماه سر کلاس نرفتم. بعد مدير مدرسه گفته بود که از مدرسه اخراجم مي‌کنند. و من از ترس رفتم و سر کلاس نشستم. چه روزهاي تلخي بود.

حتي يادم هست که يک بار يکي از بچه‌ها به معلم گفت مامان. بعد هم معلم را بغل کرد و گريه کرد. هميشه از مدرسه گريزان بودم. از بعضي از بچه‌هاي کلاس مي‌ترسيدم. اين ترس از مدرسه براي هميشه در من ماند و بعدها که بزرگتر شدم هميشه سر کلاس نگاهم به ساعت بود. و منتظر بودم که زودتر زنگ خانه بخورد. چقدر دير مي‌گذشت زمان.

راستي عنوان پست را از رامک عزيزم گرفتم.