همسفر
مسافرت با قطار را دوست دارم. صدای خاطره انگیز قطار و حرکت آهسته اش برایم لذت بخش است. چند سالی است به واسطه ی محل زندگی خانواده ی همسرم در سال چند بار با قطار به شیراز می رویم. من در کوپه ی بانوان بلیت می گیرم و همسرم در کوپه ی آقایان. معمولا برای شام توی رستوران قطار قرار می گذاریم و دیدار تازه می کنیم. هر بار آشنا شدن با همسفرانم برایم داستان جالب و هیجان انگیزی است. به نظرم خیلی خوب است که آدم چند ساعت با کسانی که نمی شناسد و احتمالا هم دیگر نمی بیندشان همسفر شود. همین ناشناس بودن باعث می شود آدم خیلی حرف ها را که به آشناها نمی تواند بگوید راحت بگوید. درست مثل همین وبلاگ که اگر قرار باشد خانواده و دوستان و نزدیکان بخوانند معذب می شویم و خیلی حرف ها را نمی نویسیم. اما اگر همان حرف ها را هزار نفر غریبه بخوانند برایمان مهم نیست و تازه خوشحال هم می شویم. خلاصه این همسفران قطار هم آدم های جالبی اند. می توانیم ساعت ها برایشان حرف بزنیم. بی آن که نگران عواقب احتمالی باشیم. بی آن که نگران قضاوت هایشان باشیم. چون دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم. می توانیم در کمال دوستی و مهر و صفا پای درد دل های هم بنشینیم و با داستان های زندگی همدیگر آشنا شویم. انگار که در چند ساعت چندین کتاب رمان می خوانی. هر کدام برای خودشان داستانی دارند که البته گاهی هم بازگو نمی کنند. در طول این سال ها با همسفران زیادی آشنا شده ام. پیر و جوان. استاد دانشگاه؛ دانشجو؛ دکتر؛ روانشناس؛ خانه دار؛ وکیل؛ آرایشگر؛ مغازه دار و خلاصه با انواع و اقسام آدم ها و شغل ها توی همین کوپه ها آشنا شده ام. این آشنایی ها شکل های مختلفی داشته. گاهی در حد یک سلام و علیک ساده و میوه و خوراکی تعارف کردن مانده. گاهی به یک هم صحبتی ساده ختم شده. گاهی هم همسفرانم آنقدر گرم و صمیمی برخورد کرده اند که تا نیمه های شب توی همان کوپه با هم گپ زده ایم و چای خورده ایم. معمولا بهترین همسفرانم زنان خانه داری بوده اند که پا به سن گذاشته اند. همان ها که تجربه ی زندگی دارند و زمانه پخته شان کرده. همان ها که چون خانه دار بوده اند و شغل و تحصیلات خاصی نداشته اند غرور هم ندارند و پز چیزی را هم نمی دهند. راحت خودمانی می شوند و مادرانه رفتار می کنند. در سفر اخیرم به شیراز یکی از همین زن های مهربان همسفرم بود. همسفر دیگرم دختری دانشجو بود که هرچند مهربان بود اما خجالتی و کم حرف بود. آن یکی زنی آرایشگر بود. از همان ها که تیپ های آنچنانی دارند و لباس های آنچنانی می پوشند. شیرازی بود و در شیراز سالن آرایش عروس داشت. آمده بود تهران برای سالنش خرید کند. اصلا گرم و مهربان نبود. از آن ها بود که دلشان می خواهد ادای گرگ ها را دربیاورند و دوست دارند اطرافیانش بره باشند. هیچ چیز صورتش طبیعی نبود. پوست تیره ای داشت. دماغش را عمل کرده بود. گونه هایش حالت طبیعی نداشت. برجستگی بیش از حد لب هایش چهره اش را ترسناک تر کرده بود. مدام پز سالن آرایش و لوازم خانه اش را می داد. مدام تاکید می کرد که همسرش دبی زندگی می کند و همه ی خریدهایشان را از دبی می کنند و آنقدر از دبی تعریف می کرد که هر که نداند فکر می کند آنجا بهشت موعود است. هر چه بیشتر حرف می زد انگار روحم آزرده تر می شد و انگار فضا را تیره و تار می کرد. دختر دانشجو هم مدام سرش در کتابش بود و حرف نمی زد. اما همسفر دیگرم آنقدر مهربان و گرم بود که تمام تیرگی فضا را به روشنی تبدیل کرد. زنی پا به سن گذاشته. به نظرم ۶۰ سالی داشت. اما زیبا و آراسته. با موهای کوتاه و مرتب رنگ شده. با رژ لب ملایمی روی لبش. آنقدر ساده و مرتب بود که انگار در یک مهمانی رسمی نشسته. لهجه ی غلیظ شیرازی داشت. ساکن تهران بود و برای دیدن اقوام به شیراز سفر می کرد. تن صدای نازک و لهجه شیرازی و شمرده حرف زدنش ترکیب بی نظیری ساخته بود. وقتی حرف می زد انگار داشت موسیقی ملایمی پخش می شد. آنقدر با احساس کلمه ها را ادا می کرد که موقع حرف زدنش چند بار بغض و شادی را در گلویم حس کردم. آنقدر مسلط حرف می زد که فکر می کردی مدرس فن بیان است. ساده و بی تکلف برایمان از زندگیش گفت. از همسرش که جانباز است و ترکشی در گلویش دارد. گاهی موجی می شود و می خواهد فریاد بزند. اما صدایش در نمی آید. وقتی از حالت های موجی شدن همسرش می گفت مدام می گفت الهی بمیرم براش. الهی قربونش برم. و این کلمه ها آنقدر از عمق جانش بود که چند بار اشک من را جاری کرد. خودش هم گریه اش می گرفت. عاشق همسرش بود. گفت و گفت. از آشنایی شان. از ازدواجشان. از بچه هایشان. از روزهایی که توان خرید نان هم نداشته اند برایمان گفت. از قهرهایشان. از آشتی هایشان. از روزهایی که در دزفول زندگی کرده بود به امید آنکه همسرش را بیشتر ببیند.
از حرف ها و تهمت هایی که در این سال ها به ناروا شنیده اند. من و دختر دانشجو و زن آرایشگر مات و مبهوت نگاه می کردیم. دختر دانشجو هم کتابش را کنار گذاشته بود. گفت آن سال ها که همسرش جبهه بوده و شیراز بوده اند یک روز سر سفره ی ناهار پای تلوزیون بوده اند. مجری تلوزیون از آرزو حرف می زند و می گوید چه آرزویی دارید؟ زن همان لحظه می گوید آرزو دارم یک روز با همسرم ناهار بخورم. می گفت مادرش چقدر برای این آرزوی ساده ی دخترش گریه کرده بود. می گفت روزی که ترکش به گلوی همسرش می خورد با پای خودش به خانه می آید تا زن نگران نشود. چون آن زمان رسم بوده که هر کس شهید می شد هم رزمانش می آمدند و به خانواده اش می گفتند مجروح شده و بیمارستان است. مرد با پای خودش می آید تا یک وقت زن فکر نکند همسرش شهید شده. می گفت چون چند شب بود خانه نیامده بود با او قهر بودم و می گفتم من به خاطر تو با دو تا بچه کوچک به دزفول آمده ام. زن در را باز نمی کرده و همسرش از پشت در حرف می زده. وقتی در را باز می کند می بیند همسرش ترکش در گلو دارد. زن جیغ می زند. همسرش می گوید نگران نشو آمدم که ببینی زنده ام. بین صحبت هایش غذای همسرش را برایش به کوپه اش برد. کتلت درست کرده بود. لقمه ای به همه مان تعارف کرد. من خجالت کشیدم و نخوردم. زن آرایشگر آنقدر از این کتلت تعریف کرد که از نخوردنم پشیمان شدم. وقتی دستور پخت کتلتش را برای زن آرایشگر می گفت آنقدر طولانی و مفصل بود که فهمیدم چه زن کدبانویی است. انواع و اقسام ادویه ها و مواد مختلف که من حتی اسمشان را نشنیده بودم از عطاری تهیه می کند و آسیاب می کند و توی مایه ی کتلت می ریزد. تا نیمه های شب برایمان حرف زد و ما لذت می بردیم. دلم می خواست حرف هایش تمام نشود. مدام قربان صدقه ی من می رفت و می گفت چقدر شبیه دختر منی. از در که وارد شدی گفتم زهره ی من اومده. صبح موقع خداحافظی توی ایستگاه شیراز گفت برای خودت فلق و ناس بخوان. چشمت نکرده باشم. وقتی دیدم همسرم دارد از همسرش خداحافظی می کند فهمیدم آن ها هم همسفر بوده اند. همسرم می گفت مرد کلی برایش حرف زده. اما یک کلمه از جانباز بودنش نگفته بود. یک ماهی از این سفر می گذرد و من هنوز به آن زن زیبا و عاشق فکر می کنم. کاش لااقل شماره ای از او گرفته بودم. خوش به حال همسرش. خوش به حال بچه هایش که هر روز او را می بینند.