روزهای معلمی من ۲
خیلی وقت بود می خواستم از کلاس زهرا بنویسم. اما هر بار نشد. هر چی بیشتر گذشت نوشتنش برام سخت تر شد. کلاس زهرا یه روز توی دی ماه تموم شد. در مجموع ۲۷ ساعت بهش درس دادم. ۲۷ ساعت که برای من پر از عشق بود. ۲۷ ساعت که لحظه به لحظه ش برام خاطره ست. از کدومش بنویسم؟ از جلسه ی اول که ازم پرسید چرا باید فارسی بخونیم؟ از روزی که توی امتحان زیر کلمه ی رطب رسیده خط کشید و زیر رسیده نوشت فعل؟ توضیح اینکه کلمه رسیده فعل نیست خیلی مشکل بود. مشکل تر این بود که برای توضیح کلمه رسیده از کلمه ی کال استفاده کردم و نمی دونست کال یعنی چی. حتی نمی دونست رطب چیه. نمی دونم چند دقیقه طول کشید تا به یه تعبیر مشترک برسیم و بالاخره مشکل رطب رسیده حل شد. به اضافه ی تشبیهی می گفت تشبیه اضافی. به تحمیدیه می گفت تحمیده. و چقدر این اشتباهاتش رو دوست داشتم. چقدر لهجه ش برام شیرین بود. وقتی با اون لهجه شعر می خوند چه ذوقی می کردم. وقتی شعر مولوی رو حفظ کرده بود و برام خوند چه حالی داشتم. هنوز آهنگ صداش توی گوشمه:
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا
چقدر خانوم گفتنش رو دوست داشتم وقتی کلمه ی خانوم رو می کشید و ازم سوال می پرسید. یه بار ازم پرسید خانوم من لهجه دارم؟ گاهی وقت ها سوال هایی می پرسید که باورم نمی شد چطور به ذهنش رسیده. یه روز گفت شعر گذشته و معاصر ایران چه تفاوت هایی دارن؟ با اشتیاق براش توضیح دادم و چقدر خوشحال شدم که اینقدر ذهن پویایی داره. روزی که صرف فعل رو بهش یاد می دادم داشتم مصدر رفتن رو براش صرف می کردم. همون روز پدرش رفت پاکستان و من بی خبر بودم. زهرا وسط کلاس اجازه گرفت و رفت با پدرش خداحافظی کرد. وقتی برگشت چشماش پر اشک بود. دیگه براش مصدر رفتن رو صرف نکردم. چقدر اون روز برام سخت گذشت. یه روز هم داشتم بهش درس می دادم که یه دفعه اشک توی چشماش جمع شد. من دعواش نکرده بودم. نمی دونم چرا گریه ش گرفت. اون شب خوابم نمی برد و عذاب وجدان داشتم و فکر می کردم حتما ناخودآگاه رفتاری کردم که دلش شکسته. و در آخر اون رفتار رو پیدا نکردم. وقتی بهش منادی رو یاد می دادم براش کلمه حافظا و سعدیا رو مثال زدم. بعد ازم پرسید خانوم پس چرا نمی گیم مریما؟ روزی که داشتم بهش یاد می دادم از اعلام کتاب استفاده کنه وقتی اسم اقبال لاهوری رو دید چقدر ذوق کرد و گفت خانوم این شاعر ماست. ما بهش می گیم علامه اقبال. بعد گفت من هم توی لاهور به دنیا اومدم. من هم پا به پاش ذوق کردم و اون چند دقیقه برام از کشورش حرف زد. یه بار گفت سعدی و حافظ و فردوسی شاعرهای خوب قدیمی هستن. شاعرهای خوب معاصر ایران چه کسانی هستن؟ من براش گفتم نیما یوشیج. قیصر و چند تا شاعر دیگه. وقتی اسم قیصر رو گفتم ازم پرسید زنده هست؟ وقتی گفتم نه دلم می خواست گریه کنم. چند بار داستان شعر خانه خوب خدا رو با زبون خودش برام تعریف کرد. شعر قیصر. تنها شعر کتاب که هیچ سوالی ازش نداشت و خودش با آب و تاب برام می خوند و مثل یه قصه تعریف می کرد. یه روز ازم پرسید خانوم خودت شعر نمی سازی؟ گفتم نه. گفت چرا؟ شما که همه ی آرایه ها رو بلدی. می گفت تشبیه رو دوست داره. و حالا تا آخر عمرم کلمه ی تشبیه من رو یاد زهرا می ندازه. جلسه ی آخر وقتی بهم گفت خانوم می خوام یک شعر بسازم و آرایه تکرار و تشبیه رو به کار ببرم چقدر ذوق کردم. باورم نمی شد این همون دختریه که هر بار با میلی ازم می پرسید چرا باید ادبیات بخونیم. کلاس زهرا برای من یه تجربه ی سخت و خیلی شیرین بود. سختیش به شیرینیش می ارزید.
شاید باز هم اینجا از خاطرات کلاس زهرا بنویسم.