با همسر یکی یکی به مغازه های آن خیابان سر زدیم. به امید اینکه دوربین یکی شان صحنه ی تصادف را گرفته باشد. همه ی مغازه ها دوربینشان فقط جلوی مغازه شان را می گرفت. بالاخره بنگاهی پیدا شد که دوربینش چراغ سر چهار راه را گرفته بود. گفت عصر زنگ بزنید تا دوربین را ببینم. عصر زنگ زدیم. گفت مغازه نرفتم. فردا صبح زنگ بزنید. فردا صبح ساعت ۸ رفتیم پاسگاه. زن با شوهرش آمده بود. شوهرش از همان لحظه اول شروع کرد به داد و فریاد. قیافه اش شبیه آدم خلاف های فیلم ها بود. جلوی پلیس گفت این ها با سرگرد ساخت و پاخت کرده اند. ما گفتیم فیلم داریم. پلیس گفت پس برید فیلم رو بیارید. رفتیم سراغ رفتگر. توی همان خیابان محل تصادف بود. همسر گفت اگر صحنه ی تصادف را دیده ای بیا پاسگاه و شهادت بده. حتی اگر چراغ خانم من سبز نبوده بیا و حقیقت را بگو. همان لحظه زن و شوهرش هم رسیدند. مرد رفتگر من من کرد و با ترس گفت من به خودم مطمئن نیستم. من هیچ چیز نمی دانم. رفتیم خانه. چشم هایم از بی خوابی می سوخت. دلم به آن فیلم خوش بود. مرد بنگاهی جواب تلفنمان را نمی داد. ناامید شده بودم. همه چیز بر علیه من بود. نزدیک های ظهر زنگ زد و گفت تا چند دقیقه دیگر می آید مغازه. خوشحال شدم و سریع آماده شدیم و رفتیم بنگاه. توی کامپیوتر فیلم را دیدیم. چراغ زن نارنجی بود. بعد قرمز شد. زن با سرعت چراغ قرمز را رد کرد. تصادف کردیم و پراید زن دور خودش چرخید و ایستاد. رفتیم پاسگاه و فیلم را به جناب سرگرد نشان دادیم. زن سرش را انداخته بود پایین و می گفت توی راه با خودم می گفتم خدایا من رو خوار نکن. آمد از من عذرخواهی کرد. باز هم سکوت کردم. دلم نمی خواست یک کلمه با او حرف بزنم. دو روز بعد توی بیمه با شوهرش آمد. شوهرش گفت فیلم ساختگیست. زن حرف سنگینی به من زد و گفت تو روز تصادف حالت طبیعی نداشتی. شوهرش می گفت می رم از شهرداری شکایت می کنم. چراغ خراب بوده. در آخر زن مجبور شد در محل مقصر امضا کند و من هم به عنوان زیان دیده امضا کردم. لحظه ای که امضا کردند و رفتند نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم که دیگر این آدم ها را نمی بینم.