تصادف ۱
یک روز چهارشنبه بود. باید برای انجام دادن کارهای فارغ التحصیلی دانشگاه می رفتم. صبح زود بیدار شدم. قرمه سبزی را بار گذاشتم. برنج را در ظرفی خیس کردم و آماده شدم. به چراغ نزدیک خانه که رسیدم دیدم چراغ سبز بود و نفس راحتی کشیدم و رفتم که یک دفعه صدای وحشتناکی شنیدم. چند لحظه طول کشید تا فهمیدم تصادف کرده ام. گیج و متعجب مانده بودم. از ماشین پیاده شدم. پراید چند متر آن طرف تر وسط خیابان بود و چند تا دختر دانش آموز توی آن نشسته بودند. راننده که زنی میانسال بود با داد و دعوا به سمتم می آمد. فقط پرسیدم بچه ها سالمند؟ او داد می زد و می گفت حواست کجا بود؟ اگر بچه های مردم طوری می شدند. من ساکت بودم و گیج و گنگ نگاه می کردم. گفتم به پلیس زنگ بزن. مردم جمع شده بودند دورمان. چراغ های ماشین ما شکسته بود. پلاک جلوی ماشینمان پرت شده بود گوشه خیابان. کاپوت و قسمت جلوی ماشین ما از بین رفته بود. ماشین زن آسیب زیادی ندیده بود. فقط در عقب ماشینش خسارت دیده بود. به همسر زنگ زدم. گوشه خیابان ایستاده بودم. چند نفر که آنجا بودند به من گفتند مقصر نبوده ای. من باز هم گیج و گنگ نگاه می کردم. رفتگر جوانی که داشت جارو می کرد آمد و گفت من دیدم که چراغ تو سبز بود. باز هم هیچ نگفتم. با لهجه ی صمیمی ترکیش گفت رنگتون پریده برم از سوپری براتون آب بگیرم؟ تشکر کردم و گفتم نه. زن با دانش آموزها آن طرف تر ایستاده بود. مدام با موبایلش حرف می زد و خبر تصادفش را به همه می گفت. همسرم رسید. وقتی به تکه های ماشین که کف خیابان ریخته بود نگاه کرد و هیچ چیز نگفت احساس شرمندگی کردم. پلاک ماشین را که مچاله شده بود از کف خیابان برداشت. از شدت تصادف تعجب کرده بود. رفتگر به او هم گفت که دیده چراغ من سبز بوده. مدام به همسر می گفتم که چراغم سبز بوده و نمی دانم چطور تصادف کردیم. اصلا پراید را ندیده بودم. زن با زبان ترکی با رفتگر پچ پچ می کرد. بعد از نیم ساعت پلیس رسید. بی خیال تر از این حرف ها بود. وقتی پلیس گفت چهار راه دوربین ندارد انگار سطل آب سرد ریختند روی سرم. زن می گفت چراغش سبز بوده. رفتگر ساکت مانده بود. به حرف آمدم و به رفتگر توپیدم که مگه نمی گفتین دیدین چراغ من سبز بوده؟ چرا به پلیس نمی گین؟
رفتگر گفت شک دارم. پلیس گفت بریم سوپری سر خیابون شاید دوربینش صحنه تصادف رو گرفته باشه. صاحب سوپری گفت دوربینش به سمت آن طرف خیابان است و چهارراه را نمی گیرد. پلیس گفت بریم پاسگاه. سوار ماشین شدیم. از توی آینه ی ماشین دیدم که باز هم زن و رفتگر یواشکی حرف می زدند. همسرم به رفتگر گفت اگر چیزی دیده ای بگو. گفت شک دارم. وقتی به سمت پاسگاه می رفتیم دیدم که رفتگر با نگاهش من را دنبال می کرد. انگار وجدانش معذب مانده بود. پاسگاه غوغایی بود. دو تا زن که تصادف کرده بودند به هم فحش های رکیک می دادند و من سرخ و سفید می شدم. اولین بار بود که پاسگاه می رفتم. جناب سرگرد آمد به سمت ما. از زن پرسید چراغت سبز بوده؟ زن قسم می خورد که چراغش سبز بوده. بچه ها هم سر و صدا می کردند و یک صدا علیه من شهادت می دادند. می گفتند من چراغ قرمز را رد کرده ام. عصبانی بودم. دروغ می گفتند. یک لحظه رو کردم به بچه ها که چیزی بگویم. فقط نگاهشان کردم به خشم. زن قسم می خورد که چراغش سبز بوده. من هم گفتم مطمئنم چراغم سبز بوده. زن شلوغ می کرد. می گفت به عمرم چراغ قرمز رد نکرده ام. می گفت دوربین خدا که هست. بچه ها هم دوباره به حرف آمده بودند و از خانم راننده شان حمایت می کردند. جناب سرگرد چند بار از من پرسید مطمئنی چراغت سبز بوده؟ گفتم مطمئنم. پرسید از چه فاصله ای چراغ رو دیدی؟ فاصله را نشانش دادم. گفتم از اینجا تا آن تیر چراغ برق. گفت قبل از تو کسی رد شد؟ گفتم من ندیدم. جناب سرگرد بلاتکلیف مانده بود. گفت نمی شه که. یکی داره حقیقت رو پنهان می کنه. دست آخر گفت توی این موارد ۵۰ ۵۰ می نویسیم. چون هیچ کدوم نمی تونید حرفتون رو ثابت کنید. زن معترض شد و گفت نه قبول نمی کنم. اذان ظهر شد. جناب سرگرد رفت نماز بخواند. رفتم توی ماشین نشستم. زن آمد به سمتم. گفت عزیزم گلم من این ماشین رو با قسط خریدم. بچه م مریضه. حالم خوب نیست. فکر کنم بچه سقط کردم. ماشینمان را نشانش دادم و گفتم نگاه کن ماشین ما خیلی بیشتر از شما خسارت دیده. جناب سرگرد آمد و گفت چی شد با هم توافق کردین؟ زن دوباره شروع کرد به اعتراض. طاقت نیاوردم. گفتم دیدم که با رفتگر به ترکی حرف زدی. انکار می کرد و دوباره قسم می خورد که توی عمرش چراغ قرمز رد نکرده. موقعی که زن آن طرف تر بود جناب سرگرد گفت گیر بد آدمی افتادی. طرف این کاره ست. بعد گفت ما به چشم های طرفمون نگاه کنیم می فهمیم راست می گه یا دروغ. ولی اثباتش سخته. آخر هم گفت برید فردا صبح ساعت ۸ بیاید.