شبم از بی ستارگی شب گور
تمام این یک هفته از فکر کردن به پرواز تنم می لرزید. من همیشه از سقوط می ترسیدم. به نظرم بدترین نوع مرگ سقوط است. همیشه از نگاه کردن به پنجره ی هواپیما می ترسم. وقتی از پنجره ی هواپیما پایین را می بینم سرم گیج می رود و فکر می کنم اگر از آن بالا پرت شوم تا برسم زمین چند تکه می شوم. ولی حالا ترس دیگری هم اضافه شده بود. ترس موشک. ساعت ۶ صبح سوار هواپیما شدیم. خانمی که کنار من نشسته خوابیده بود. برایم خیلی عجیب بود که چطور با خیال راحت چشم هایش را بسته و به سقوط و سوختن فکر نمی کند. به مهماندارها نگاه می کنم که مثل همیشه با حرکت دست و سر روش ماسک گذاشتن را نشانمان می دهند. اما مثل همیشه نیستند. چشم هایشان مضطرب و نگران بود. رویم را برگرداندم. چشم هایشان سقوط و سوختن را به یادم می آورد. وقتی خلبان در بلندگو گفت که هواپیما بوئینگ است بیشتر تنم لرزید. حالا درست یک هفته از آن چهارشنبه ی سیاه گذشته. هواپیما از زمین بلند شد. صداهایش من را بیشتر نگران می کرد. خوابم می آمد. شب قبل فقط دو ساعت خوابیده بودم. اما مگر می توانستم چشم هایم را ببندم؟ بعد با خودم فکر کردم چه فرقی می کند موقع سقوط چشم هایم باز باشد یا بسته؟ آن ها هم صبح زود پرواز کردند. حتما مثل من خواب آلود بوده اند. حتما خیلی هایشان خواب بوده اند. بعد یادم آمد که فقط ۶ دقیقه از پروازشان گذشته بود و فرصت خوابیدن نداشته اند. به خانم بغل دستیم نگاه کردم که پیش از حرکت هواپیما خوابیده بود. بعد فکر کردم حتما بعضی از آن ها هم خواب بوده اند. مخصوصا بچه های کوچک. راستی آن ها که خواب بوده اند لحظات سخت تری گذرانده اند یا آن ها که بیدار بوده اند؟ هواپیما صدا می داد و به شدت تکان می خورد. خلبان اعلام کرد تکان ها به خاطر باد است و نگران نباشیم. نمی دانم این همه سر و صدای هواپیما برای چه بود؟ چشم هایم از شدت خواب می سوخت. همسرم از پنجره کوه ها را نگاه می کرد. گفت چه منظره ی قشنگی. برف کوه ها را پوشانده. یک لحظه نگاه کردم. سرم گیج رفت. فکر کردم اگر سقوط کنیم توی برف ها دفن می شوم. به روبرو نگاه کردم. مهماندارها نه زیبا بودند. نه مهربان. انگار توی سر آن ها هم فکر سقوط و سوختن بود. صبحانه را آوردند. نیمرو با چای و کیک. وقتی صبحانه می خوردم فکر کردم آن ها هم آخرین صبحانه زندگی شان را توی هواپیما خورده بودند یا گرسنه رفتند؟ بعد یادم افتاد آن ها فقط ۶ دقیقه پرواز کرده اند. اصلا چه فرقی می کند موقع رفتن گرسنه باشی یا سیر؟ خواب آلود باشی یا چشم هایت باز باز باشد؟
یک ساعت و ربع از شیراز تا تهران به مرگ فکر کردم. بیشتر از همیشه مرگ را نزدیک می دیدم. فکر کردم بعد از من خانواده ام چقدر غصه می خورند. دوستانم. حتی آن ها که با من دشمنی کردند هم دلشان برایم می سوزد. با خودم گفتم کاش وصیت نامه نوشته بودم. اما بعد فکر کردم نه نیازی نیست. من مال و اموال و ملک و چیزی ندارم. تنها دارایی من سه تاری است که دوست دارم بعد از من تنها نماند. دوست دارم در آغوش مهربان نوازنده چیره دستی باشد تا دلش نگیرد. خلبان اعلام کرد تا دقایقی دیگر به مهرآباد می رسیم. نفس راحتی کشیدم. صدای شهرام ناظری توی هواپیما پخش می شد که می خواند همه شاد و خوش و نغمه زنان ز صلابت ایران جوان. کدام صلابت؟ کدام شادی؟ ما شادی را گم کرده بودیم خیلی وقت پیش. ما صلابت را نمی شناختیم وقتی ترس همه وجودمان را گرفته بود.