دنبال شعر سایه می گشتم. همان که می گوید:
 ای دریغا پاره ی دل جفت جان
بی جوانی مانده جاویدان جوان
 وقتی به صفحه ی گوشی نگاه کردم دیدم توی سرچ گوگل نوشته ام ای دریغا حمله ی دل. غم انگیز بود. اما آنقدر درگیر اخبار شده ام در ذهنم فقط این کلمات می گذرد: جنگ؛ حمله؛ سقوط؛ موشک. 
دیشب وقتی صدای رعد و برق را شنیدم از خواب پریدم و منتظر بودم اتفاق ترسناک تری افتاده باشد. هیچ وقت در زندگیم از رعد و برق اینطور نترسیده بودم. وقتی هراسان باشی آن شعر سایه هم بوی جنگ و خون می دهد. رعد و برق هم می شود صدای جنگ. حالا چند روز است کابوس کودکی هایم تکرار می شود. خواب می بینم دست ها و چشم هایمان را می بندند و گلوله. اما نه اسارت ترسناک تر از این مرگ است. حالا که خانه نیستم بیشتر غصه می خورم.‌ بیشتر به خانه مان فکر می کنم. وقتی خانه را ترک می کردم چند بار به آشپزخانه و گل ها و سه تارم و به همه آنچه در خانه بود نگاه کردم و در دلم گریه کردم. وقتی در ایستگاه دستم در دست پدر بود و شانه به شانه اش راه می رفتم در دلم گریه کردم. جنگ یعنی همین. جنگ‌ شروع شده و من در ذهنم برای عزیزانم؛ برای گل هایم برای سه تارم و برای خانه مان سوگواری می کنم.