رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
لحظه ای که خبر را شنیدم سرم را به صندلی قطار تکیه داده بودم. بین خواب و بیداری بودم که مردی با بهت و ناباوری به بغل دستیش گفت سردار سلیمانی را شهید کردند. دیگر چرت نزدم. دیگر نخوابیدم. شوکه شدم و فکر کردم حتما شایعه است. اما خبر حقیقت داشت. سرم را به صندلی قطار تکیه داده بودم و از پنجره گرگ و میش را نگاه می کردم. هنوز بهت زده بودم. کم کم غم به بهت اضافه شد. به چشم های سردار که فکر می کنم ناخودآگاه بغض می کنم. چشم هایش برای من مظهر مهربانی اند. توی خانه ی مادربزرگ سر سفره ی ناهار بودیم که عمه به مادربزرگ گفت سردار سلیمانی را شهید کردند. مادربزرگ با غصه گفت ای جانم و اشک در چشم هایش جمع شد. مادربزرگ غمگین شد. اما بهت زده نشد. او به شنیدن خبر شهادت عادت دارد. وقتی خبر شهادت عمو کاظم را شنید عمو کاظم فقط ۱۷ سالش بود. وقتی خبر شهادت عمو ناصر در مکه را شنید ما بودیم که بی تابی می کردیم و او بود که ما را دلداری می داد.
مادربزرگ نشست روی تخت و رادیو را روشن کرد و سر تکان می داد. بعد به من گفت تا وقتی که آدم هست خونریزی هست. خدا کنه جنگ نشه. مادربزرگ جنگ را خوب می شناسد. حالا ترس و دلهره همه وجودم را می گیرد. به حرف مادربزرگ بیشتر فکر می کنم. به تمام تصاویری که از جنگ دارم. من آدم شجاعی نیستم. دو سال پیش وقتی چند نفر داعشی به مجلس حمله کردند چه حالی داشتم. به شبی فکر کردم که داشتم پیاز رنده می کردم و انگشتم را جای پیاز رنده کردم. من آدم شجاعی نیستم و حالا حال همان روزها را دارم. بهت زدگی؛ غم؛ بغض و ترس حس هاییست که این روزها دارم. اما بیشتر از هر چیز می ترسم. او شجاع بود و وجودش خیال ما که شجاع نبودیم را راحت می کرد.