راستی روزهای سه شنبه پایتخت جهان بود (۲)
دوست عزیزم فاطمه وارد ردیف نوازی شده بود و خیلی برایش خوشحال بودم. دوشنبه از صبح فکر می کردم برای تبریک چه هدیه ای خوشحالش می کند. بعد یک لیست نوشتم از هدیه هایی که می دانستم خوشحالش می کند. دست آخر بین کتاب تحلیل ردیف و کتاب هشت گفتار درباره ی فلسفه ی موسیقی ایرانی مردد ماندم. یک لحظه شک کردم که نکند کتاب تحلیل ردیف را داشته باشد. از فاطمه خواستم از یک صفحه ی کتاب برایم عکس بفرستد و آن وقت خیالم راحت شد که کتاب تکراری نیست. عصر از همسر که بیرون رفته بود خواستم کتاب را بگیرد. دلم می خواست مثل قدیم ها توی کارت پستال برایش چند خط بنویسم. شب با هم به چند تا مغازه سر زدیم. اما از کارت پستال خبری نبود. انگار نسلش منقرض شده مثل خیلی چیزهای نوستالژیک دیگر. تصمیم گرفتم به نامه ای در یک پاکت سفید ساده بسنده کنم. شب برایش چند خط نامه نوشتم و روی پاکت سفید را چسب زدم. کتاب را کادو کردم و نامه را گذاشتم روی کادو تا آن را اول ببیند. صبح بیدار شدم و مثل همیشه مشغول تمرین درس ها شدم. این بار سه تا درس باید تحویل می دادم. هر سه از استاد علیزاده. برای ناهار کتلت درست کردم و هم زمان برای شام عدسی گذاشتم. ساندویچ ها را برداشتم و راهی شدیم. توی قطار دو تا پیرمرد نشسته بودند کنار هم. در طول مسیر با هم دوست شدند و شنیدن حرف هایشان با آن صدای خسته برایم مثل لالایی دلنشین بود. عصا در دست داشتند و خسته به نظر می رسیدند. هر دو ساکن تهران بودند. یکی شان گفت آمده بوده قم تا لحاف بخرد و آخر هم نخریده. کم کم بیشتر دوست شدند و از تعداد بچه ها و نوه هایشان برای هم گفتند. بعد با خودم فکر کردم یعنی من هم وقتی به این سن و سال برسم همینطورم و در هیچ شرایطی از پیدا کردن دوست منصرف نمی شوم. لپ تاپ همراهمان بود. برای خودمان فیلم ناصرالدین شاه آکتور سینما را دیدیم. فیلم جالبی بود و دیدنش خالی از لطف نبود. صدای پیرمردها وسط فیلم هم می آمد که مشغول گپ و گفت بودند. حالا صدایشان بلندتر شده بود و با هم می خندیدند. رسیدیم راه آهن و سوار مترو شدیم. ایستگاه میرزای شیرازی پیاده شدیم. هوا سرد بود و کلاهم را روی سرم گذاشتم. وقتی به آموزشگاه رسیدیم توی هر دو تا اتاق بچه ها داشتند تمرین می کردند. توی لابی منتظر نشستم. یک نفر با لباس و کلاه و پوتین سربازی نشسته بود. از روی میز شیرینی برداشتم. صدای راست پنجگاه با سه تار می آمد و من و همسر داشتیم گوشه ها را به یاد می آوردیم. نوبت کلاسم که شد ساعت ۷ بود. استاد مثل همیشه لبخند به لب داشت و با آنکه همیشه از صبح مشغول درس دادن است اثری از خستگی و بی حوصلگی در چهره اش نبود. اتود بیات کرد را که زدم استاد گفت بسیار عالی. بسیار خوب. حالا تندترش کن. تا جایی که می توانی و مضراب ها خراب نمی شود. من ولی با همان سرعت آرام تمرین کرده بودم. اما خودم را نباختم و شروع کردم با سرعت بالا. استاد با دست هایش اشاره می کرد که سرعت را بیشتر کنم. اعتماد به نفسم بیشتر شده بود و هی سرعت قطعه را بالاتر می بردم. تا جایی که احساس کردم این دیگر دست های من نیست و چطور دارم با این سرعت قطعه را می زنم. آنقدر سرعت بالا رفته بود که نمی توانستم به استاد نگاه کنم تا تایید و رضایت را در چشم هایش ببینم. نگاهم به دسته ساز بود. ولی حرکت دست های استاد را می دیدم که انگار به وجد آمده بود و مثل یک رهبر ارکستر با تکان دادن دست هایش مرا همراهی می کرد. هر آن فکر می کردم با متوقف شدن حرکت دست هایش دست هایم متوقف می شوند. چند جا مضراب ها از دستم در رفت و خراب شد. استاد روی کاسه ی سه تار ضرب گرفت و دوباره به همان سرعت برگشتم. حالا استاد زیر صدا می زد و همراهی ام می کرد. فقط به این فکر می کردم که باید این قطعه را تا پایان با همین سرعت بزنم. دو خط مانده به پایان قطعه دست هایم از حرکت بازماند. آخر قطعه پاساژ سختی داشت و دیگر نمی توانستم ادامه بدهم. دست هایم انگار توان نداشت. ولی استاد باز هم تشویقم کرد. عذرخواهی کردم و گفتم استاد ببخشید من با این سرعت اصلا تمرین نکرده بودم. استاد گفت ولی خیلی خوب زدی. باز هم با سرعت بالا برای خودت تمرینش کن و دیگر نمی خواهد سر کلاس بزنی. نفس راحتی کشیدم. نوبت قطعه ی بعدی بود. تمرین دشتی ۱ از کتاب ده قطعه ی استاد علیزاده. تریل های قطعه را با سرعت اجرا کردم. استاد راضی بود و گفت این قطعه هم مشکلی ندارد و نیازی نیست دوباره بزنم. نوبت تمرین دشتی ۳ بود. قطعه ی مشکلی بود. بیشتر قطعه روی پرده های سیم دوم و چهارم بود. اشکال زیاد داشتم و حتی جای چند تا پرده را روی سیم چهارم اشتباه گرفته بودم. قرار شد قطعه را تمرین کنم و دوباره جلسه بعد تحویل دهم. درس جدید ردیف دشتی بود. دشتی لا. تا به حال پیش دو تا استاد دشتی را زده بودم. اما دشتی ر. دشتی لا در پرده های دیگریست و حال و هوای متفاوت و زیبایی برایم دارد.
درس جدیدم گوشه های درآمد و اوج و حاجیانی بود. وقتی استاد گوشه ها را می زد چند بار اشک در چشم هایم حلقه زد و تازه فهمیدم چقدر دشتی لا زیباست و چه حزن دلنشینی دارد. کلاس که تمام شد با همسرم پیاده رفتیم میدان آرژانتین و در راه از کلاسمان برای هم گفتیم. دلم می خواست برای فاطمه گل نرگس بخرم. اما نبود. یک شاخه گل رز سفید سر صورتی برداشتم. مرد گلفروش آن را روی کادو چسباند. یک روبان صورتی هم به همراه آن. کادو را به دست راننده اسنپ دادیم و سوار مترو شدیم تا به راه آهن برسیم. توی مترو پیرزنی نان شیرمال می فروخت. یک دفعه احساس کردم چقدر گرسنه ام و دلم نان شیرمال می خواهد. بعد فکر کردم توی قطار نان شیرمال با چای می چسبد. پیرزن را صدا کردم. طبق معمول همیشه پول نقد نداشتم. پیرزن یکی از فروشنده ها را صدا کرد. مرد جوان دستگاه کارت خوانش را آورد. هر چه گشتم کارتم را پیدا نمی کردم. وسایل کیفم را بیرون ریختم. رنگم پریده بود. فکر کردم حتما کارت جایی از دستم افتاده. ناامید شدم و نان شیرمال را به پیرزن پس دادم و عذرخواهی کردم. یک دفعه کارتم را لای کیف پولم پیدا کردم. بالاخره نان شیرمال را گرفتم و لبخند زدم. همسر زنگ زد و گفت کجایی؟ گفتم توی مترو. تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. در گیر و دار شیرمال خریدن من مترو رسیده بود ایستگاه راه آهن و من متوجه نشده بودم. ایستگاه جوادیه پیاده شدم. ساعت یک ربع به ۱۰ بود. ساعت ۱۰ قطار قم حرکت می کرد. اما خبری از مترو نبود. ۵ دقیقه مانده به ۱۰ مترو آمد. دیگر تقریبا مطمئن بودم به قطار نمی رسیم. توی راه پله های متروی راه آهن دویدم. همسر منتظرم بود. اما قطار رفته بود و ما جا ماندیم. به نان شیرمال نگاه کردم که همینطور توی دستم مانده بود. خودمان را به ترمینال رساندیم. توی اتوبوس نان شیرمال را خوردیم. آنقدر سفت و مانده بود که ته گلویمان ماند. بعد هر دومان خنده مان گرفت.