یک روز پر ماجرا
آن شب کلاسم که با زهرا تمام شد ساعت ۸ بود. هر چه منتظر ماندم نه تاکسی بود. نه اتوبوس می آمد. اینجا یکی از شلوغ ترین خیابان های شهر است که همیشه قدم به قدم تاکسی بود. از وقتی بنزین گران شده تاکسی ها کم شده اند. آنقدر کم که ۲۰ دقیقه ای ایستادم. آخر هم سوار یک اتوبوس شدم که تا دم در پر بود. وقتی به خانه رسیدم ساعت از ۹ گذشته بود. خسته بودم و تمام تنم یخ کرده بود. آن شب با تمام خستگی تا نیمه های شب خوابم نبرد. وقتی خواستم به عادت همیشه قبل از خواب گوشی را روی حالت پرواز بگذارم یک لحظه فکر کردم شاید کسی کار مهمی داشته باشد و منصرف شدم. تازه خوابیده بودم بود که گوشیم زنگ خورد. عاطفه بود. صدایش می لرزید. گفت کیسه آبش پاره شده و دارد می رود بیمارستان. به عاطفه گفته بودم دوستی دارم که پرستار همان بیمارستان است. گفت به دوستم زنگ بزنم. ساعت دقیقا ۴ و نیم صبح بود. نه اینکه حواسم به ساعت نباشد اما آنقدر نگران شدم که آن موقع صبح زنگ زدم به دوستم. گوشیش در دسترس نبود. چند باری با عاطفه تماس داشتم. دفعه ی آخر هم همسرش گوشی را جواب داد. صدای اذان صبح از مسجد نزدیک خانه مان آمد. کمی برایش قرآن خواندم و همان لحظه یادم افتاد که در نمازخانه ی دبستان چقدر برای هم جا می گرفتیم و با چادرنمازهای سفید می نشستیم و تسبیح می گفتیم. بعد به آن شمایل خودمان خنده ام گرفت. به دوستم پیام دادم که هوای عاطفه را در بیمارستان داشته باشد. ساعت ۶ صبح بود که خوابیدم. تازه خوابم برده بود که دوباره با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم. دوستم بود. گفت که دیشب گوشیش روی حالت پرواز بوده و حالا با دیدن تماس من آن موقع شب نگران شده. پیامم را ندیده بود. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت توی راه بیمارستان است. ساعت حدود ۷ صبح بود که دوباره خوابیدم. ساعت ۱۱ که بیدار شدم نوزاد به دنیا آمده بود و همه چیز به خیر گذشته بود. به سرعت صبحانه را خوردم و با چشم های پف کرده راهی کلاس مکاتب ادبی شدم. آنقدر خواب آلود بودم که یک لحظه دیدم همه ماشین ها دارند در جهت مقابل من می آیند. تازه فهمیدم چه کرده ام. همان لحظه یک موتور از روبرو آمد و خورد به ماشین. کلی لعنت و ناله و نفرین کرد. ولی سرعت هر دوی ما پایین بود و خوشبختانه چیزی نشد. از ترس می لرزیدم. چیزی به جز معذرت خواهی نداشتم. مقصر فقط من بودم. هرچند کلی ناله و نفرین کرد اما جانم را نجات داد. اگر موتوری نیامده بود به ماشین بخورد داشتم می رفتم تا با ماشینی که از روبرو می آمد تصادف کنم. عصر وقتی به بیمارستان رفتم پسر عاطفه آرام و معصوم خوابیده بود. دست عاطفه را در دستم گرفتم. پدر عاطفه در گوش بچه اذان می گفت و عاطفه آرام گریه می کرد. تماشای مادر شدن رفیق دبستانیت و کسی که کنارش الفبا و جدول ضرب یاد گرفته ای لذت بخش تر از آن بود که فکرش را می کردم.